حقیقتا یکم ذهنم روی نان لواش قفل کرده بود. الان خیلی بهتر شده... بیشترش هم واسه خاطر اینه که داستان جدیدم رو شروع کردم. نمی دونم شاید فقط واسه من اینجوریه اما بعضی وقتا نوشتن یه داستان دیگه محرک می شه واسه قفل شده های ذهنت. پیشنهاد می کنم ریحان رو از دست ندید. این هم از قسمت 17 ام نان لواش:

 


موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:نان لواش, | 1:20 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

سلام عزیزان. قصد دارم که هر دو پست اینستاگرام رو اینجا تو یه پست بذارم. اینجوری به نظرم بهتر میاد...

این از قسمت ششم ریحان. امید وارم که لذت ببرید.

 


موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 9 آذر 1394برچسب:, | 23:20 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

قسمت 5 ام ریحان رو بخونید...امیدوارم که خوشتون بیاد


موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 8 آذر 1394برچسب:ریحان, | 15:4 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |


موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 7 آذر 1394برچسب:ریحان, | 17:2 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

اینم از قسمت سوم ریحان...امروز دلم می کشیده که دو تا پست بذارم...

امید وارم که لذت ببرید:

 

 

در راه برگشت به زندان خواب خوبی می روم. به سلولم که میرسم مه لقه و شهرزاد و زری به استقبالم می آیند. هر چه که از دادگاه می پرسند تنها با یک لبخندی که به خیال خودم شبیه به لبخند شکوفه است نگاهشان می کنم. انگار که آنها هم دلشان آرام می گیرد. زری خانم که 25 سالی از من بزرگ تر است دستم را می گیرد و وسط بند می برد و بلند داد می زند: برای سلامتی ریحان خانم یه صلوات بلند بفرستید.

 

ادامه در ادامه مطلب....


موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 7 آذر 1394برچسب:, | 16:43 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |


موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 6 آذر 1394برچسب:ریحان, | 19:53 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

این هم از قسمت اول داستان ریحان...امیدوارم که شروع خوبی بوده باشه...بی تقصیر

این داستان در پیج اینستاگرام بنده هم گذاشته می شود  rahil487

 

 

دستانم خیس از عرق شده است. حال عجیبی دارم. حسی که هم آشناست و هم غریبه. سکوت حاکم بر دادگاه بیشتر از آرامش القا کننده ی حالت تهوع شده  است. در دهانم به دنبال کمی بزاق می گردم...جز کویری خشک و بی آب و علف به چیزی نمی رسم. نگاهم از روی قاضی پرونده به روی دادستان سر می خورد. چندشم می شود و دوباره چشم به قاضی می دوزم.هر از گاهی صدای تقه ی مفصل انگشتی از میان جمع بلند می شود و من را هم نا خداگاه به فشردن انگشتانم وا می دارد و هر بار بعد از چند ثانیه فشار، تازه یادم می آید که اول دادگاه ترتیب همه شان را داده ام.

.........................

ادامه مطلب را ببینید....


موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 5 آذر 1394برچسب:ریحان, | 18:44 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

بازم سلام....امید وارم که حالتون خوب و خوش باشه....

با قسمت 16 نان لواش در خدمتتون هستم...

فقط یه مورد هست که باید بگم اونم اینکه بنده در این مدت که نبودم و یا کم بودم دوره ی مقدماتی داستان نویسی رو پشت سر گذاشتم.مطمئنا دوره ای که توسط استاد خوب و دوست داشتنی و با تجربه ای مثل استاد بیژن کیا سپری بشه امکان نداره بی تاثیر باشه...من مطمئنم هر چی که بشه و  به هر جایی که برسم و نرسم همیشه و همه جا از افتخارات زندگیمه که به مدتی هرچند اندک شاگرد ایشون بودم. و البته فعل جمله قبلی بنده این معنی رو نخواهد داد که من الان شاگردی ایشون رو نمی کنم. من تا آخر عمر شاگرد ایشون هستم و باید بهشون درس پس بدم.

 

 

خوشحالم که بدون قصد و نیت قبلی این بحث کشیده شد وسط و وبلاگم با نام استاد بیژن کیا مزین شد اما در حقیقت می خواستم اینو بگم که داستان نان لواش تعلق به زمانی داره که من چیز زیادی از داستان نویسی نمی دونستم...الان خیلی تو قلمم تفاوت ایجاد شده و این رو توی داستان بعدی که روی وبلاگ می ذارم کاملا متوجه خواهید شد...هر چند که هنوز هم به هیچ وجه ادعایی بر خوب بودن ندارم و همواره داستانام رو پر از عیب و ایراد می دونم. اما نکته اینجاست که من الان و بعد از این دوره از نان لواش به هیچ وجه راضی نیستم... اما ادامه میدم. و سعی می کنم که با همون قلم قدیمیم پیش برم تا دوگانگی پیش نیاد...

دیگه عرضی نیست...بریم سراغ داستان در ادامه مطلب

شاد باشید

یا حق

 


موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 4 آذر 1394برچسب:, | 18:0 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

 

تو تمرین های داستان نویسی یه مورد داریم به اسم سیال ذهن.

باید هر چیزی که به ذهنمون میاد رو بنویسیم.

تازه فهمیدم من قبلا همین جا این کار رو انجام می دادم. همه ی حرف خودمونی هایی که اینجا نوشتم یه جورایی نا خواسته تمرین سیال ذهن بوده و خودم خبر نداشتم...حالا هر چی که اسمش باشه مهم نیست. مهم اینه که گفتنش بهم آرامش میده. نوشتن همیشه دوست خوب من بوده...من یکی نوشتن رو خیلی دوست دارم و یکی دیوار اتاقمو...دیواری که کنار تختمه. خیلی از رازامو می دونه...خیلی از درد دلامو شنیده...می دونید راستش دیوارا بعضی وقتا برا درد ودل کردن نسبت به آدمای اطرافت گزینه ی خیلی بهتری هستن .خوب به حرفات گوش می کنن. وسط حرفت نمی پرن. بهت ایراد نمی گیرن. تو رو مقصر نمی دونن. رازتو فاش نمی کنن چون زبونی برای این کار ندارن. و مهم تر از همه همیشه هستن...همیشه یه جا می ایستن تا تو بری سراغشون دستتو روی قلبشون بزاری و باهاشون حرف بزنی...دیوار اتاق من همیشه همه جای زندگیم حضور داشته. ناله هامو شنیده...شکایتامو شنیده...غلط کردنامو شنیده...از ترسام خبر داره...دلهره هامو بهتر از خودم می شناسه...خواسته هامو می دونه...از دلبستگی هام از دل کندنی هام، از نیتم، اهدافم ، آرزو هام، از دست نیافتنی های زندگیم خبر داره...هممون دست نیافتنی تو زندگیمون داریم...اما من اون قدری قوی نیستم که از دست نیافتنی هام دست بکشم...هنوز این شجاعت رو به دست نیاوردم از چیزی که یقین دارم نصییبم نمیشه دل بکنم...من اینقدری عرضه ندارم که بگم بی خیالش...ولش کن...فکرشو از سرت بیرون کن...یعنی نه اینکه نگفته باشماااا... چرا گفتم...ولی عملی در کار نبوده...نه که نخواستم. نشده...بی عرضگی که شاخ و دم نداره...خب دیگه سرتون رو درد آوردم...ببخشید...اینم خودش برا خودش یه نوع سیال ذهن شد...باز خدا روشکر که خدا نوشتن رو بهم داد وگرنه من چه جور می خواستم آروم بشم فقط خدا می دونه...فعلا خدانگهدار


موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 1 آذر 1394برچسب:, | 23:40 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس