شب می شود و من همچنان نگاهم در حال گشت زدن روی کتاب داستان تازه ایست که از کتاب فروشی آقای کریمی خریده ام. از گوشه ی چشم حواسم را به حرکاتت می ذهم که کلافگی و بی قراری در آن موج می زند. آخر تاب و قرار را از کف می دهی و مثل بچه هایی که حسودی کرده اند جلو می آیی و می گویی: نمی خوای اون کتابو بزاری زمین؟
بدون آن که سرم را از روی کتاب بلند کنم تنها یک "نه" قاطع را به زبان می آورم و تو بیشتر از قبل کلافه می شوی.
و من به کل کلمات کتاب را رها می کنم و تمام حواسم را به تو و حرکات با مزه ات می دهم. چند دقیقا بعد می گویی: من گرسنمه. نمی خوای غذا رو بیاری؟ و من با همان حالت قبل می گویم که "شام نداریم". بعد از چند لحظه فکر کردن بلند می شوی و از یخچال قوطی پنیر را می آوری و دو سه تا خیارسبز هم می شوری و چند تکه نان یخ زده را روی گاز داغ می کنی و همه را با یک سینی می آوری و صاف می گذاری جلوی پاهای جمع شده ی من. خودت هم رو برویم می نشینی و یک تکه نان جدا می کنی و پنیرش را همان طور زیاد که من دوست دارم و تو دوست نداری لای نان می گذاری و یک قاچ خیار هم می زنی تنگش و لقمه ی جمع و جوری را می گیری جلوی کتاب تا در مسیر نگاهم قرار بگیرد. کتاب را کمی جا بجا می کنم تا لقمه از جلوی دیدگانم کنار رود. اما تو باز هم لقمه را در مسیر نگاهم قرار می دهی و این بار می گویی: بگیرش. بزارش به حساب قبول کردن اشتباهم. هوم؟
سرم را بلند می کنم و می گویم: پس قبول کردی که اشتباه کردی؟
با سرت به لقمه اشاره می کنی و می گویی: اول اینو بخور.
لقمه را از دستانت می گیرم و در دهان می گذارم.
چشمانت خنده ی شیطنت آمیزی می کند و می گویی: معلومه که من اشتباه نکردم.
و بعد بلند می خندی و من هم نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم. آرام به بازویت می زنم و می گویم: چه رویی داری..
خندهات که تمام می شود برای خودت هم لقمه می گیری و می گویی: آره راستی راستی قبول دارم که اشتباه کردم. لبخندی می زنم و تا می خواهی لقمه را در دهان بگذاری آن را با یک حرکت سریع از دستانت می گیرم و توی سینی می گذارم و با سینی از جایم بلند می شوم. از خودت وا می روی و می گویی: هنوز آشتی نکردی؟
به آشپز خانه می روم و با صدایی که سعی می کنم به گوشت برسد داد می زنم که چند دقیقه به معدت بگو طاقت بیاره تا این آش رشته گرم شه.
با سرعت نور خودت را به آشپز خانه می رسانی و با یک دلخوری ساختگی می گویی: اگه من عذر خواهی نکرده بودم تو واقعا می خواستی نون پنیر خوردن منو ببینی؟ چه طور دلت می اومد؟
رو بر می گردانم به سمت گاز و خنده ای می کنم و زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم می گویم: مطمئن بودم که اعتراف می کنی. به آنی پشت سرم سبز می شوی می گویی: که مطمئن بودی. آره؟ حالا بهت می گم. تا به خودم می آیم می بینم که بین زمین و هوا معلقم و جیغم به هوا می رود. با خنده و سر و صدا التماست می کنم تا بگذاری ام زمین و بعد از آن که خوب تنبیه شدم بالاخره فرود می آیم و به گرم کردن غذا مشغول می شوم. صدایت را زمزمه وار در گوشم می شنوم که می گویی: قهر کردنت عذابه. هیچ گناهی مستحق قهر تو نیست. اینو یادت باشه.
موضوعات مرتبط: دلـکده ، ،
برچسبها:
قسمت هشتم داستان ریحان در انتظار خواندن شماست
موضوعات مرتبط: داستان های من ، داستان ریحان ، ،
برچسبها:
انگشتر عقیقت را تکان می دهی تا آب زیرش برود و بعد از آن بلافاصله سراغ موهای حالت دار قهوه ای ات می روی و خیسشان می کنی. زیر لب چیزی می گویی و همین که می خواهی خم شوی و دست به پایت برسانی من را می بینی که چادر به سر در چهار چوب در آشپز خانه ایستاده ام و نگاهت می کنم. مسح پا ها را هم که می کشی با شیطنت می پرسم؟ آخه آدم تو آشپزخونه وضو می گیره؟ با دو برابرِ شیطنتِ من جواب می دهی که: آخه دیدم که چند دقیقه پیش یه خانوم اومد اینجا وضو گرفت گفتم بزار ما هم اقتدا کنیم.
می خندم. می خندی. به سمت سجاده که می روی پشت سرت روانه می شوم. می پرسم: شما همیشه هر خانومی ببینی بهش اقتدا می کنی؟ سجاده را که برمی داری بر می گردی و می گویی:خب نه هر خانومی...فقط اونایی که...ساکت می شوی و لبخندت محو می شود...خم میشوی و روی زمین سجاده را پهن می کنی...می گویم: خب...بقیش...فقط اونایی که چی؟ روی سجاده ات مقابل قبله می نشینی و آرام می گویی: فقط اونایی که می تونن به اندازه ی تو خوب باشن. دور می خورم و روبرویت می نشینم. حرفت آنقدر آرام به دلم می نشیند که لبخند را مهمان لب هایم می کند. می گویم: شاید خیلیا بتونن به اندازه ی من خوب باشن. شاید خیلیا...حرفم را از وسط می بری و می گویی: امکان نداره. شیطنتم بیشتر گل می کند و می گویم: پس خدا چی؟ یعنی خدا هم به اندازه ی من خوب نیست؟ انگار که یک لحظه از دنیا کنده می شوی و من را نمی بینی و با بی اختیاری آشکاری که در نگاهت موج می زند به سجده می روی و بعد از چند ثانیه با چشم های خیس بلند می شوی و می گویی: اون نمی تونه از تو خوب تر نباشه. اون خدایی که تو رو به من هدیه کرد، امکان نداره که خودش خوب مطلق نباشه. حالا نوبت من است بلند می شوم و سجاده ام را درست پشت سرت پهن می کنم و درست به همان سمتی که تو سجده کردی فرود می آیم و درست همان طور که تو از زمین کنده شدی من هم از دنیا و ما تعلقاتش جدا می شوم و .... صدای الله اکبر با صلابتت را که می شنوم بلند می شوم و اقتدا می کنم به مردی که امکان ندارد...امکان ندارد کسی به اندازه ی او خوب باشد.
مائده سادات توحیدی
موضوعات مرتبط: دلـکده ، ،
برچسبها:
خدایا باز خواب دیده ام...خودت هم می دانی...
به من بگو...
پس کجاست انصاف مثال زدنی ات؟؟
من خواب بین الحرمین را می بینم و برای دیگران تعبیر می شود...
من خواب راهی کربلا شدن را می بینم و دیگران راهی کربلا می شوند...
من خواب می بینم که در حرم عزیز دردانه ات زار زار اشک می ریزم و دیگران می روند آنجا و اشک چشم جاری می کنند؟
انصافت کجاست؟ جریان چیست؟
ناشکر نیستم. حسود هم نیستم اما حکمت این همه خون دل خوردن را نمی فهمم...درک نمی کنم..
نمی خواهی تمام کنی این غصه را؟
ببخش اگر طلب کارانه سخن می گویم...دست خودم نیست...نفهم بودن هم مثل بی لیاقت بودن شاخ و دم ندارد...
ببخش نفهمی ام را...
ببخش این همه نق زدن و التماس کردن را...
ببخش اگر آنقدر که تو می خواهی صبر ندارم...
صبر ندارم...
موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، دلـکده ، ،
برچسبها:
خیلی ببخشید بابت تاخیر...
قسمت هفتم در ادامه ی مطلب...
موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسبها:
نشسته ام روی صخره ای کنار دریا و به ناکجا خیره شده ام...
صدای قدم های شنی ات را که می شنوم چادرم را جمع می کنم و منتظر می شوم تا بیایی و با همان ابهت همیشگی ات کنارم قرار بگیری...
و من از سر ناز حتی کمی هم سرم را به سمتت خم نکنم و جوری نشان دهم که انگار اصلا متوجه آمدنت نشدم.
به من که میرسی روی صخره ای، بقل دستم با فاصله می نشینی و دست به سینه، به همانجایی چشم می دوزی که من دوخته ام.
سکوت می کنی و من در فریاد سکوتت گم میشوم. از حرم وجودت گرم می شوم و دریا و همه ی زیبایی هایش را یک جا پرت می کنم گوشه ای و با آنکه نگاهت نمی کنم، اما محو جذبه ات می شوم.
سکوتت که طولانی میشود لب باز می کنم تا بگویم چقدر دلم برات تنگ شده بود اما تو پیش دستی می کنی و می گویی: عجب هوای خوبیه. خنده ام می گیرد. هوای خوب کجا و دل تنگ من کجا؟
حرفی نمی زنم و لبخند محو تلخم را جمع می کنم تا یک وقت حال تو را هم تلخ نکند. سرت که به سمتم می چرخد بند دلم پاره می شود. می گویی که دلم برات تنگ شده بود. می گویم: مگر تو دل هم داری؟ نگاه می گیری و می پرسی: پس اون چی بود که تو بردی و برنگردوندی؟ لبخند می زنم و جواب نمی دهم.
دست هایت را باز می کنی و آنقدر دل نشین نفس عمیق می کشی که من هم مجبور به اقتدا می شوم و اکسیژن را عمیق تر از همیشه به ریه هایم می فرستم.
گله مند می پرسم: چرا اینقدر زیاد، نمی بینیم. جواب که نمی دهی معترض تر می شوم و می گویم: هیچ وقت ندیدیم...هیچ وقت اونطور که باید ندیدیم. چرا؟
پقی می زنی زیر خنده و من را هم به خنده می اندازی...طاقت نمی آورم و چشمانم را به خنده ات می دوزم و با خودم اعتراف می کنم که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت نمی توانم از خنده هایت بگذرم.
خنده ات که تمام می شود خم می شوم تا از روی زمین چند تا سنگ سفید چشمک زن بردارم و همزمان می گویم: چرا اینقدر کم می خندی که من محبور بشم برای هر بار خندیدنت جون بدم؟
سر که بلند می کنم و جای خالی ات را که می بینم اول به خودم لعنت می فرستم و بعد بغضم می شکند...باز هم فریب خورده ام...باز هم اینقدر زیاد نبودی که از یاد بردم نبودنت را...تا کی می خواهی اینقدر زیاد، اینقدر طولانی نباشی؟ چرا اینقدر زیاد،اینقدر بی رحمانه نمی بینی ام؟؟؟
مائده سادات توحیدی
موضوعات مرتبط: دلـکده ، ،
برچسبها: