انگشتر عقیقت را تکان می دهی تا آب زیرش برود و بعد از آن بلافاصله سراغ موهای حالت دار قهوه ای ات می روی و خیسشان می کنی. زیر لب چیزی می گویی و همین که می خواهی خم شوی و دست به پایت برسانی من را می بینی که چادر به سر در چهار چوب در آشپز خانه ایستاده ام و نگاهت می کنم. مسح پا ها را هم که می کشی با شیطنت می پرسم؟ آخه آدم تو آشپزخونه وضو می گیره؟ با دو برابرِ شیطنتِ من جواب می دهی که: آخه دیدم که چند دقیقه پیش یه خانوم اومد اینجا وضو گرفت گفتم بزار ما هم اقتدا کنیم.
می خندم. می خندی. به سمت سجاده که می روی پشت سرت روانه می شوم. می پرسم: شما همیشه هر خانومی ببینی بهش اقتدا می کنی؟ سجاده را که برمی داری بر می گردی و می گویی:خب نه هر خانومی...فقط اونایی که...ساکت می شوی و لبخندت محو می شود...خم میشوی و روی زمین سجاده را پهن می کنی...می گویم: خب...بقیش...فقط اونایی که چی؟ روی سجاده ات مقابل قبله می نشینی و آرام می گویی: فقط اونایی که می تونن به اندازه ی تو خوب باشن. دور می خورم و روبرویت می نشینم. حرفت آنقدر آرام به دلم می نشیند که لبخند را مهمان لب هایم می کند. می گویم: شاید خیلیا بتونن به اندازه ی من خوب باشن. شاید خیلیا...حرفم را از وسط می بری و می گویی: امکان نداره. شیطنتم بیشتر گل می کند و می گویم: پس خدا چی؟ یعنی خدا هم به اندازه ی من خوب نیست؟ انگار که یک لحظه از دنیا کنده می شوی و من را نمی بینی و با بی اختیاری آشکاری که در نگاهت موج می زند به سجده می روی و بعد از چند ثانیه با چشم های خیس بلند می شوی و می گویی: اون نمی تونه از تو خوب تر نباشه. اون خدایی که تو رو به من هدیه کرد، امکان نداره که خودش خوب مطلق نباشه. حالا نوبت من است بلند می شوم و سجاده ام را درست پشت سرت پهن می کنم و درست به همان سمتی که تو سجده کردی فرود می آیم و درست همان طور که تو از زمین کنده شدی من هم از دنیا و ما تعلقاتش جدا می شوم و .... صدای الله اکبر با صلابتت را که می شنوم بلند می شوم و اقتدا می کنم به مردی که امکان ندارد...امکان ندارد کسی به اندازه ی او خوب باشد.
مائده سادات توحیدی
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: دلـکده ، ،
برچسبها: