سلام به همه ی بزرگواران اهل داستان...
مدتیه که روی داستان نیمه بلند ریحان متمرکز شدم...
البته این معنی رو نخواهد داشت که نان لواش رو رها کنم...
من خودم داستان ریحان رو خیلی دوست دارم...
خوشحال می شم از اینکه نظراتتون رو دربارش بگید...
خلاصه در ادامه مطلب....
موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسبها:
موضوعات مرتبط: داستان های من ، داستان ریحان ، ،
برچسبها:
شب می شود و من همچنان نگاهم در حال گشت زدن روی کتاب داستان تازه ایست که از کتاب فروشی آقای کریمی خریده ام. از گوشه ی چشم حواسم را به حرکاتت می ذهم که کلافگی و بی قراری در آن موج می زند. آخر تاب و قرار را از کف می دهی و مثل بچه هایی که حسودی کرده اند جلو می آیی و می گویی: نمی خوای اون کتابو بزاری زمین؟
بدون آن که سرم را از روی کتاب بلند کنم تنها یک "نه" قاطع را به زبان می آورم و تو بیشتر از قبل کلافه می شوی.
و من به کل کلمات کتاب را رها می کنم و تمام حواسم را به تو و حرکات با مزه ات می دهم. چند دقیقا بعد می گویی: من گرسنمه. نمی خوای غذا رو بیاری؟ و من با همان حالت قبل می گویم که "شام نداریم". بعد از چند لحظه فکر کردن بلند می شوی و از یخچال قوطی پنیر را می آوری و دو سه تا خیارسبز هم می شوری و چند تکه نان یخ زده را روی گاز داغ می کنی و همه را با یک سینی می آوری و صاف می گذاری جلوی پاهای جمع شده ی من. خودت هم رو برویم می نشینی و یک تکه نان جدا می کنی و پنیرش را همان طور زیاد که من دوست دارم و تو دوست نداری لای نان می گذاری و یک قاچ خیار هم می زنی تنگش و لقمه ی جمع و جوری را می گیری جلوی کتاب تا در مسیر نگاهم قرار بگیرد. کتاب را کمی جا بجا می کنم تا لقمه از جلوی دیدگانم کنار رود. اما تو باز هم لقمه را در مسیر نگاهم قرار می دهی و این بار می گویی: بگیرش. بزارش به حساب قبول کردن اشتباهم. هوم؟
سرم را بلند می کنم و می گویم: پس قبول کردی که اشتباه کردی؟
با سرت به لقمه اشاره می کنی و می گویی: اول اینو بخور.
لقمه را از دستانت می گیرم و در دهان می گذارم.
چشمانت خنده ی شیطنت آمیزی می کند و می گویی: معلومه که من اشتباه نکردم.
و بعد بلند می خندی و من هم نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم. آرام به بازویت می زنم و می گویم: چه رویی داری..
خندهات که تمام می شود برای خودت هم لقمه می گیری و می گویی: آره راستی راستی قبول دارم که اشتباه کردم. لبخندی می زنم و تا می خواهی لقمه را در دهان بگذاری آن را با یک حرکت سریع از دستانت می گیرم و توی سینی می گذارم و با سینی از جایم بلند می شوم. از خودت وا می روی و می گویی: هنوز آشتی نکردی؟
به آشپز خانه می روم و با صدایی که سعی می کنم به گوشت برسد داد می زنم که چند دقیقه به معدت بگو طاقت بیاره تا این آش رشته گرم شه.
با سرعت نور خودت را به آشپز خانه می رسانی و با یک دلخوری ساختگی می گویی: اگه من عذر خواهی نکرده بودم تو واقعا می خواستی نون پنیر خوردن منو ببینی؟ چه طور دلت می اومد؟
رو بر می گردانم به سمت گاز و خنده ای می کنم و زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم می گویم: مطمئن بودم که اعتراف می کنی. به آنی پشت سرم سبز می شوی می گویی: که مطمئن بودی. آره؟ حالا بهت می گم. تا به خودم می آیم می بینم که بین زمین و هوا معلقم و جیغم به هوا می رود. با خنده و سر و صدا التماست می کنم تا بگذاری ام زمین و بعد از آن که خوب تنبیه شدم بالاخره فرود می آیم و به گرم کردن غذا مشغول می شوم. صدایت را زمزمه وار در گوشم می شنوم که می گویی: قهر کردنت عذابه. هیچ گناهی مستحق قهر تو نیست. اینو یادت باشه.
موضوعات مرتبط: دلـکده ، ،
برچسبها:
قسمت هشتم داستان ریحان در انتظار خواندن شماست
موضوعات مرتبط: داستان های من ، داستان ریحان ، ،
برچسبها:
انگشتر عقیقت را تکان می دهی تا آب زیرش برود و بعد از آن بلافاصله سراغ موهای حالت دار قهوه ای ات می روی و خیسشان می کنی. زیر لب چیزی می گویی و همین که می خواهی خم شوی و دست به پایت برسانی من را می بینی که چادر به سر در چهار چوب در آشپز خانه ایستاده ام و نگاهت می کنم. مسح پا ها را هم که می کشی با شیطنت می پرسم؟ آخه آدم تو آشپزخونه وضو می گیره؟ با دو برابرِ شیطنتِ من جواب می دهی که: آخه دیدم که چند دقیقه پیش یه خانوم اومد اینجا وضو گرفت گفتم بزار ما هم اقتدا کنیم.
می خندم. می خندی. به سمت سجاده که می روی پشت سرت روانه می شوم. می پرسم: شما همیشه هر خانومی ببینی بهش اقتدا می کنی؟ سجاده را که برمی داری بر می گردی و می گویی:خب نه هر خانومی...فقط اونایی که...ساکت می شوی و لبخندت محو می شود...خم میشوی و روی زمین سجاده را پهن می کنی...می گویم: خب...بقیش...فقط اونایی که چی؟ روی سجاده ات مقابل قبله می نشینی و آرام می گویی: فقط اونایی که می تونن به اندازه ی تو خوب باشن. دور می خورم و روبرویت می نشینم. حرفت آنقدر آرام به دلم می نشیند که لبخند را مهمان لب هایم می کند. می گویم: شاید خیلیا بتونن به اندازه ی من خوب باشن. شاید خیلیا...حرفم را از وسط می بری و می گویی: امکان نداره. شیطنتم بیشتر گل می کند و می گویم: پس خدا چی؟ یعنی خدا هم به اندازه ی من خوب نیست؟ انگار که یک لحظه از دنیا کنده می شوی و من را نمی بینی و با بی اختیاری آشکاری که در نگاهت موج می زند به سجده می روی و بعد از چند ثانیه با چشم های خیس بلند می شوی و می گویی: اون نمی تونه از تو خوب تر نباشه. اون خدایی که تو رو به من هدیه کرد، امکان نداره که خودش خوب مطلق نباشه. حالا نوبت من است بلند می شوم و سجاده ام را درست پشت سرت پهن می کنم و درست به همان سمتی که تو سجده کردی فرود می آیم و درست همان طور که تو از زمین کنده شدی من هم از دنیا و ما تعلقاتش جدا می شوم و .... صدای الله اکبر با صلابتت را که می شنوم بلند می شوم و اقتدا می کنم به مردی که امکان ندارد...امکان ندارد کسی به اندازه ی او خوب باشد.
مائده سادات توحیدی
موضوعات مرتبط: دلـکده ، ،
برچسبها:
خدایا باز خواب دیده ام...خودت هم می دانی...
به من بگو...
پس کجاست انصاف مثال زدنی ات؟؟
من خواب بین الحرمین را می بینم و برای دیگران تعبیر می شود...
من خواب راهی کربلا شدن را می بینم و دیگران راهی کربلا می شوند...
من خواب می بینم که در حرم عزیز دردانه ات زار زار اشک می ریزم و دیگران می روند آنجا و اشک چشم جاری می کنند؟
انصافت کجاست؟ جریان چیست؟
ناشکر نیستم. حسود هم نیستم اما حکمت این همه خون دل خوردن را نمی فهمم...درک نمی کنم..
نمی خواهی تمام کنی این غصه را؟
ببخش اگر طلب کارانه سخن می گویم...دست خودم نیست...نفهم بودن هم مثل بی لیاقت بودن شاخ و دم ندارد...
ببخش نفهمی ام را...
ببخش این همه نق زدن و التماس کردن را...
ببخش اگر آنقدر که تو می خواهی صبر ندارم...
صبر ندارم...
موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، دلـکده ، ،
برچسبها:
نشسته ام روی صخره ای کنار دریا و به ناکجا خیره شده ام...
صدای قدم های شنی ات را که می شنوم چادرم را جمع می کنم و منتظر می شوم تا بیایی و با همان ابهت همیشگی ات کنارم قرار بگیری...
و من از سر ناز حتی کمی هم سرم را به سمتت خم نکنم و جوری نشان دهم که انگار اصلا متوجه آمدنت نشدم.
به من که میرسی روی صخره ای، بقل دستم با فاصله می نشینی و دست به سینه، به همانجایی چشم می دوزی که من دوخته ام.
سکوت می کنی و من در فریاد سکوتت گم میشوم. از حرم وجودت گرم می شوم و دریا و همه ی زیبایی هایش را یک جا پرت می کنم گوشه ای و با آنکه نگاهت نمی کنم، اما محو جذبه ات می شوم.
سکوتت که طولانی میشود لب باز می کنم تا بگویم چقدر دلم برات تنگ شده بود اما تو پیش دستی می کنی و می گویی: عجب هوای خوبیه. خنده ام می گیرد. هوای خوب کجا و دل تنگ من کجا؟
حرفی نمی زنم و لبخند محو تلخم را جمع می کنم تا یک وقت حال تو را هم تلخ نکند. سرت که به سمتم می چرخد بند دلم پاره می شود. می گویی که دلم برات تنگ شده بود. می گویم: مگر تو دل هم داری؟ نگاه می گیری و می پرسی: پس اون چی بود که تو بردی و برنگردوندی؟ لبخند می زنم و جواب نمی دهم.
دست هایت را باز می کنی و آنقدر دل نشین نفس عمیق می کشی که من هم مجبور به اقتدا می شوم و اکسیژن را عمیق تر از همیشه به ریه هایم می فرستم.
گله مند می پرسم: چرا اینقدر زیاد، نمی بینیم. جواب که نمی دهی معترض تر می شوم و می گویم: هیچ وقت ندیدیم...هیچ وقت اونطور که باید ندیدیم. چرا؟
پقی می زنی زیر خنده و من را هم به خنده می اندازی...طاقت نمی آورم و چشمانم را به خنده ات می دوزم و با خودم اعتراف می کنم که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت نمی توانم از خنده هایت بگذرم.
خنده ات که تمام می شود خم می شوم تا از روی زمین چند تا سنگ سفید چشمک زن بردارم و همزمان می گویم: چرا اینقدر کم می خندی که من محبور بشم برای هر بار خندیدنت جون بدم؟
سر که بلند می کنم و جای خالی ات را که می بینم اول به خودم لعنت می فرستم و بعد بغضم می شکند...باز هم فریب خورده ام...باز هم اینقدر زیاد نبودی که از یاد بردم نبودنت را...تا کی می خواهی اینقدر زیاد، اینقدر طولانی نباشی؟ چرا اینقدر زیاد،اینقدر بی رحمانه نمی بینی ام؟؟؟
مائده سادات توحیدی
موضوعات مرتبط: دلـکده ، ،
برچسبها:
خیلی ببخشید بابت تاخیر...
قسمت هفتم در ادامه ی مطلب...
موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسبها:
دوستت دارم. اما گناهکارم
چه کنم؟ مگر گناهکار ها دل ندارند؟
رو سیاهم، می دانم.
اما مگر رو سیاه ها آرزو ندارند؟
هر بار به خودم قول می دهم که گله نکنم.
که شکایت نکنم.
قول می دهم که دیگر کاری به این دکمه ها و این چینش حروف نداشته باشم.
هر بار به خودم قول می دهم که آرام باشم و اشک نریزم.
هر بار به خودم قول می دهم که صبور باشم. منتظر باشم تا همراه با زائرانت، از صدقه سری گل های سر سبد کاروان هایت، مرا هم از گوشه ی چشم نگاهی کنی و زیر لب بگویی: تو هم بیا
مگر چه می شود آقا؟
مگر چه می شود بین این همه آدم که می آیند و بین الحرمت را نفس می کشند من هم بیایم و به جای هوا خاک زمینت را نفس بکشم؟ نه...نه اصلا نفس هم نمی کشم. قول می دهم. فقط نگاه می کنم. نه نگاه هم نمی کنم. فقط جان می دهم در بین الحرمینت. قول می دهم آقا. به خدای احد و واحد قول می ذهم.
چه قدر خواب حرمت را ببینم؟
چه قدر کوله پشتی آماده شده ام را ببینم و اشک بریزم؟
می دانم که می دانی این زخم دوباره تازه شده از کجا آب می خورد؟ می دانم که می دانی دیشب چه رویایی دیده ام که داغ دلم تازه شده.
اگر انسان قانع و قدر شناسی بودم به همین خواب هایت راضی می شدم. اما نیستم. من آدم قانعی نیستم. قدر شناس هستم. اما نخواه که راضی باشم. 100 بار هم که در خواب بین الحرمت را بالا و پایین کنم و در حرمت جان دهم باز هم قانع نمی شوم. تو را به جدت نخواه که راضی شوم.
اصلا می دانی چیست آقا؟ برای همیشه آمدن به کربلایت برایم یک توهم باقی می ماند. حتی اگر واقعا بیایم. آقا فقط خودت معنی این حرفم را می فهمی. من هیچ وقت باور نمی کنم که به کربلایت پا بگذارم مگر زمانی که زیر بیرقت جان دهم.آن قدر آمدن به کربلایت برایم آرزوست که گمان می کنم اگر روزی هم واقعا به کربلایت دعوت شوم باز هم فکر می کنم که مثل یک رویا باقی خواهد ماند. باز هم فکر می کنم که خواب بوده. مثل خواب دیشب. پر از اشک. پر از تمنا. پر از سر به راه شدن
روسیاهم آقا می دانم. اما آرزو به دا دارم
برچسبها:
سلاااااام
آخ که چقدر دلم هوس اینجا رو کرده بود. وبلاگ مهربون و حرف گوش کن من.
دوست ندارم اینجا سوت و کور باشه. اما چه میشه کرد؟ هوم؟؟ واقعا چه میشه کرد که من اینقدر درگیرم؟
تو اولین فرصت به دست اومده که گمونم خیلی هم دور نباشه با خبرای خوب میام سراغ اینجا و یه وبلاگ تکونی اساسی می کنم. عید که چندان نزدیک نیست اما اگر یه کم تخیلمونو قوی کنیم بوشو حس می کنیم. نه؟
اما حالا که هنوز زمستونه. نظرت چیه که مثل من یکم از سردی هوا و یخ زدن لذت ببری؟؟سرما رو با همه ی لرزش هاش. با همه ی دندون به هم خوردن هاش. با وجود همه ی چیزایی که بقیه ازش فرارین دوست دارم. یخ زدن خیلی باحال تر از اونیه که فکرشو کنی. من یخ زدن وسط چله ی زمستون رو دوست دارم.
می دونی؟ خیلی هم بد نیست گاهی وقتا اجازه بدی که بقیه فکر کنن دیوونه ای. یعنی اصلا بد نیست. تا جایی که به بقیه صدمه ای نرسه باید دیوونه بود و دیوونه وار زندگی رو پیش برد.
باید ثانیه ها رو با فکر اینکه می گذرن و میرن نفس کشید. باید مطمئن بشی که یه زمان حسرتشونو نمی خوری. خودم تجربه کردم که میگم. شعار نیست. با همین ریه های خودم بهترین ثانیه های عمرم رو جوری نفس کشیدم که با وجود ناب بودنشون حسرت برگشتنشون رو ندارم. وسط همه ی بی هنری هام فقط یه ادعا دارم. فقط یه هنرو توی خودم حس می کنم. فقط همین یکی. اونم اینکه من ثانیه های زندگیمو پشت سر نمی ذارم. نفسشون می کشم. وقتی که پیش خانوادمم یا بین دوستامم تک تک ثانیه هارو نفس می کشم. چون یقین دارم یه روز میاد که خودمو هم بکشم نمی تونم این روز رو برگردونم. باید مطمئن شم که یه روزی حسرتشو نمی خورم. باید مطمئن شم که بعد ها متهم به ندونستن قدر لحظات نمی شم . کسی که ثانیه هاشو پشت سر بزاره می تونه هر وقت که بخواد به پشت سرش نگاه کنه و اون ها رو ببینه. اما این دیدن کافی نیست. اینکه ثانیه های خوش زندگیتو ببینی و دستت بهشون نرسه آخرِ حسرته. اما وقتی نفسشون بکشی مثل اکسیژن روی تک تک گلبول های قرمز و سفید خونت سوار میشن و توی بدنت چرخ می خورن. اونوقت دیگه حسرتی در کار نیست. تجربه کردم که میگم. شعار نیست.
خب بسه دیگه. خیلی حرف زدم. چه حرفایی هم زدم. فقط اومده بودم یه سلام کنم و برم. اصلا این حرف ها رو آماده نکرده بودم. اصلا قصد تایپ کردنشون رو نداشتم. نمی دونم شاید قسمت این بود. خدایا ممنون بابت یه روز خوب دیگه. ممنون بابت همه ی ثانیه هایی که نفسشون می کشم. ممنون بابت فکر هایی که می کنم. ممنون بابت همه چیز.
ثانیه های خوبی رو نفس بکشید. یا حق.
موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسبها:
حقیقتا یکم ذهنم روی نان لواش قفل کرده بود. الان خیلی بهتر شده... بیشترش هم واسه خاطر اینه که داستان جدیدم رو شروع کردم. نمی دونم شاید فقط واسه من اینجوریه اما بعضی وقتا نوشتن یه داستان دیگه محرک می شه واسه قفل شده های ذهنت. پیشنهاد می کنم ریحان رو از دست ندید. این هم از قسمت 17 ام نان لواش:
موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسبها:
سلام عزیزان. قصد دارم که هر دو پست اینستاگرام رو اینجا تو یه پست بذارم. اینجوری به نظرم بهتر میاد...
این از قسمت ششم ریحان. امید وارم که لذت ببرید.
موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسبها:
قسمت 5 ام ریحان رو بخونید...امیدوارم که خوشتون بیاد
موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسبها:
موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسبها:
اینم از قسمت سوم ریحان...امروز دلم می کشیده که دو تا پست بذارم...
امید وارم که لذت ببرید:
در راه برگشت به زندان خواب خوبی می روم. به سلولم که میرسم مه لقه و شهرزاد و زری به استقبالم می آیند. هر چه که از دادگاه می پرسند تنها با یک لبخندی که به خیال خودم شبیه به لبخند شکوفه است نگاهشان می کنم. انگار که آنها هم دلشان آرام می گیرد. زری خانم که 25 سالی از من بزرگ تر است دستم را می گیرد و وسط بند می برد و بلند داد می زند: برای سلامتی ریحان خانم یه صلوات بلند بفرستید.
ادامه در ادامه مطلب....
موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسبها:
موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسبها:
این هم از قسمت اول داستان ریحان...امیدوارم که شروع خوبی بوده باشه...
این داستان در پیج اینستاگرام بنده هم گذاشته می شود rahil487
دستانم خیس از عرق شده است. حال عجیبی دارم. حسی که هم آشناست و هم غریبه. سکوت حاکم بر دادگاه بیشتر از آرامش القا کننده ی حالت تهوع شده است. در دهانم به دنبال کمی بزاق می گردم...جز کویری خشک و بی آب و علف به چیزی نمی رسم. نگاهم از روی قاضی پرونده به روی دادستان سر می خورد. چندشم می شود و دوباره چشم به قاضی می دوزم.هر از گاهی صدای تقه ی مفصل انگشتی از میان جمع بلند می شود و من را هم نا خداگاه به فشردن انگشتانم وا می دارد و هر بار بعد از چند ثانیه فشار، تازه یادم می آید که اول دادگاه ترتیب همه شان را داده ام.
.........................
ادامه مطلب را ببینید....
موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسبها:
بازم سلام....امید وارم که حالتون خوب و خوش باشه....
با قسمت 16 نان لواش در خدمتتون هستم...
فقط یه مورد هست که باید بگم اونم اینکه بنده در این مدت که نبودم و یا کم بودم دوره ی مقدماتی داستان نویسی رو پشت سر گذاشتم.مطمئنا دوره ای که توسط استاد خوب و دوست داشتنی و با تجربه ای مثل استاد بیژن کیا سپری بشه امکان نداره بی تاثیر باشه...من مطمئنم هر چی که بشه و به هر جایی که برسم و نرسم همیشه و همه جا از افتخارات زندگیمه که به مدتی هرچند اندک شاگرد ایشون بودم. و البته فعل جمله قبلی بنده این معنی رو نخواهد داد که من الان شاگردی ایشون رو نمی کنم. من تا آخر عمر شاگرد ایشون هستم و باید بهشون درس پس بدم.
خوشحالم که بدون قصد و نیت قبلی این بحث کشیده شد وسط و وبلاگم با نام استاد بیژن کیا مزین شد اما در حقیقت می خواستم اینو بگم که داستان نان لواش تعلق به زمانی داره که من چیز زیادی از داستان نویسی نمی دونستم...الان خیلی تو قلمم تفاوت ایجاد شده و این رو توی داستان بعدی که روی وبلاگ می ذارم کاملا متوجه خواهید شد...هر چند که هنوز هم به هیچ وجه ادعایی بر خوب بودن ندارم و همواره داستانام رو پر از عیب و ایراد می دونم. اما نکته اینجاست که من الان و بعد از این دوره از نان لواش به هیچ وجه راضی نیستم... اما ادامه میدم. و سعی می کنم که با همون قلم قدیمیم پیش برم تا دوگانگی پیش نیاد...
دیگه عرضی نیست...بریم سراغ داستان در ادامه مطلب
شاد باشید
یا حق
موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسبها:
تو تمرین های داستان نویسی یه مورد داریم به اسم سیال ذهن.
باید هر چیزی که به ذهنمون میاد رو بنویسیم.
تازه فهمیدم من قبلا همین جا این کار رو انجام می دادم. همه ی حرف خودمونی هایی که اینجا نوشتم یه جورایی نا خواسته تمرین سیال ذهن بوده و خودم خبر نداشتم...حالا هر چی که اسمش باشه مهم نیست. مهم اینه که گفتنش بهم آرامش میده. نوشتن همیشه دوست خوب من بوده...من یکی نوشتن رو خیلی دوست دارم و یکی دیوار اتاقمو...دیواری که کنار تختمه. خیلی از رازامو می دونه...خیلی از درد دلامو شنیده...می دونید راستش دیوارا بعضی وقتا برا درد ودل کردن نسبت به آدمای اطرافت گزینه ی خیلی بهتری هستن .خوب به حرفات گوش می کنن. وسط حرفت نمی پرن. بهت ایراد نمی گیرن. تو رو مقصر نمی دونن. رازتو فاش نمی کنن چون زبونی برای این کار ندارن. و مهم تر از همه همیشه هستن...همیشه یه جا می ایستن تا تو بری سراغشون دستتو روی قلبشون بزاری و باهاشون حرف بزنی...دیوار اتاق من همیشه همه جای زندگیم حضور داشته. ناله هامو شنیده...شکایتامو شنیده...غلط کردنامو شنیده...از ترسام خبر داره...دلهره هامو بهتر از خودم می شناسه...خواسته هامو می دونه...از دلبستگی هام از دل کندنی هام، از نیتم، اهدافم ، آرزو هام، از دست نیافتنی های زندگیم خبر داره...هممون دست نیافتنی تو زندگیمون داریم...اما من اون قدری قوی نیستم که از دست نیافتنی هام دست بکشم...هنوز این شجاعت رو به دست نیاوردم از چیزی که یقین دارم نصییبم نمیشه دل بکنم...من اینقدری عرضه ندارم که بگم بی خیالش...ولش کن...فکرشو از سرت بیرون کن...یعنی نه اینکه نگفته باشماااا... چرا گفتم...ولی عملی در کار نبوده...نه که نخواستم. نشده...بی عرضگی که شاخ و دم نداره...خب دیگه سرتون رو درد آوردم...ببخشید...اینم خودش برا خودش یه نوع سیال ذهن شد...باز خدا روشکر که خدا نوشتن رو بهم داد وگرنه من چه جور می خواستم آروم بشم فقط خدا می دونه...فعلا خدانگهدار
موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسبها:
"نفس گرم" نام سریالیست که مدتی قبل بر روی آنتن شبکه یک در حال پخش بود و ما قصد داریم که به نقد بررسی این سریال بپردازیم.
روز هایی که تیزر تبلیغاتی این سریال در تلویزیون پخش میشد تصور اینکه بازیگری که خانم مرجانه گلچین باشد با چنین سابقه ی در خشانی در طنز و کمدی در نقشی جدی و بدور از هرگونه شوخی جای بگیرد کمی سخت بود. قسمت های ابتدایی کاراکتر ملیحه با آن تیپ شخصیت و آن لحن گفتار با مرجانه گلچین هم خوانی نداشت. تماشاگران عموما با دیدن مرجانه گلچین آن هم بالای منبر و در جایگاه وعظ و نصیحت کمی به خنده می افتادند. هنوز هم که هنوز است عده ای پس از سپری شدن قسمت های زیادی از این سریال مرجانه گلچین را برای این نقش مناسب نمی دانند که این شاید ضعفی از جانب انتخاب کننده ی بازیگران بوده باشد. اما اگر نخواهم از حق بگذرم باید بگویم که برای من به شخصه مرجانه ی گلچین بالاخره پس از سپری شدن چند قسمت از سریال به طور کامل در نقش خود جای گرفت به طوری که حتی با دیدن کارکتر ملیحه تصور اینکه مرجانه ی گلچین روزی کمدی بازی کرده باشد کمی برایم سخت شده است. مدام در طول سریال به حافظه ام رجوع می کنم که آیا این همان بازیگر است که در فلان نقش کمدی ایفای نقش کرده؟ و این مسلما قدرت و مهارت مرجانه ی گلچین را بیش از پیش نشان می دهد.
بازیگر دیگر این سریال حامد کمیلی در نقش اسماعیل مثل دیگر نقش هایش عملکرد خوبی را داشته است که با دقت ناچیزی بر روی کارنامه ی او شاید بتوان نتیجه گرفت که کمیلی برای انتخاب کار هایش وسواس و دقت کافی را نشان می دهد که جدا از مهارت قابل ستایش او در بازیگری به موفق بودن او کمک بسیاری کرده است. اما در این بین یک نکته شایان ذکر است که شباهت زیاد سریال نفس گرم با سریال (از نظر من همه چیز تمامِ) پرده نشین و حتی شباهت رفتاری کاراکتر محمد حسین و اسماعیل آن هم با بازیگری مشترک حامد کمیلی بینندگان و هوادارن پرده نشین را با دیدن نفس گرم دوباره به فضای گرم پرده نشین برد. متن فیلم نامه تا آخرین قسمت سریال قوی و تاثیر گزار باقی ماند هرچند که شاید هم بشود ایرادات جزیی و ناچیزی به آن وارد دانست اما فضای معنوی فیلم به خوبی حفظ شده بود و می شود گفت که فیلم به خوبی پیام خود را به بیننده داد. بازیگر های نقش اصلی فیلم همانطور که گفته شد به خوبی در جای خود نشسته ودر کل یک کار نسبتا با کیفیت و خوب به کارگردانی محمد مهدی عسکر پور از زیر دست عوامل سازنده اش بیرون آمد.
یا حق
موضوعات مرتبط: تحلیل کده ، پایگاه تحلیل فیلم ، ،
برچسبها:
مقصر خودتی...باور کن که یه وقتایی باید برای خودت دادگاه تشکیل بدی...
باور کن بعضی وقتا که حسابی توپت از آدمای دور و برت پره این خودتی که بزرگ ترین خطا ها رو کردی...دیگران عادین...اونا هم دارن مثل تو زندگی می کنن. اونا هم از درد دوری می کنن. اونا هم می خوان یه زندگی خوب داشته باشن...
باید باور کنیم که حتی کسی مثل هیتلر هم یک روز بی تقصیر بوده...به زمانی سفید بوده.
باور کن که حتی جنایت کارایی مثل داعش هم یه روزی سفید بودن.اما چی شد؟؟؟ اونا از نظر خودشون کارشون درسته...عقلانیه...به این فکر نکردن که شاید مقصر خودشون باشن...تا وقتی خودتو خطا کار ندونی هر چیزی امکان پذیره...تا وقتی که فکر کنی همه ی کارات درسته معلوم نیست عاقبتت چی بشه؟؟؟
صدام فکر می کرد کار درستی می کنه. فکر می کرد هیچ اشتباهی تو رفتار و کارهاش نیست. هیتلر هم همینطور. داعش هم همینطور...یه قاتل زنجیره ای هم همینطور...منم همینطور....تو هم همینطور...خیلی های دیگه هم همین طور.
اما یه نگاه بنداز به اون طرفی ها.... چه کسی پیدا میشه که با دیدن حضرت پیامبر در حال استغفار و اشک تعجب نکنه.بله بله؟؟!!! چی شد؟؟؟!!! پیامبری که احد الناسی اشتباهی ازش ندیده ترس از مقصر بودن داره؟؟؟!!!!!!...آیت الله بهجتی که ملتی از زلال وجودش استفاده می کردن وسط نمازاش مثل ابر بهار گریه می کنه و خودشو مقصر می بینه!!!!!..... پذیرفتنش سخته...اما مثل اینکه حقیقت همینه...
باید ترسید از زمانی که نفهمیم چه بلایی سرمون اومده...از زمانی که فک کنیم همه چیز اون چیزیه که باید باشه...از اینکه همه چیز درسته...وای از زمانی که دنبال گناهکاری غیر خودمون بگردیم.
گاهی مقصریم واسه مقصر دونستن این و اون. ....واسه اینکه نسخه ی آدمای اطرافمونو پیچیدیم و گذاشتیم کنار
گاهی مقصریم چون فکر نکردیم به اینکه شاید از همه مقصر تر باشیم. واسه اینکه فکر نکردیم شاید راهمون کج باشه...
بسه محکوم کردن اینو و اون.... بسه به خدا...یه کم تقصیرا رو بندازیم گردن خودمون...پی بردن به اینکه اشتباهات خودت رو راحت تر از اشتباهات بقیه می تونی جبران کنی فکر زیادی نمی خواد...اگه مثل من روش فکر کنید می فهمید...من با این درک پایین و مزخرفم بهش پی بردم مطمئنم شما بهتر و زود تر از من بهش پی می برید...خوش به حال اون کسی میشه کهبا فکر به این برسه که:
یه وقتایی مقصر خودتی
موضوعات مرتبط: یـــه وقتـــایی ، حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسبها:
به زودی در این وبلاگ شاهد بخش ویژهای خواهید بود....
بخشی به نام: تحلیل کده ....
خودم که خیلی ذوق این بخش رو دارم....شما رو نمی دونم...
قراره که سعی کنم اتفاقای خیلی خوبی توی این بخش پیش بیاد...
و البته ناگفته نماند این قصد رو هم دارم که توش حسابی ملتو حرص بدم...
توضیحات بعدی متعاقبا اعلام خواهد شد...شایدم نشد...
در هر صورت این بخش به نظرم بخش جالبی میشه...شایدم نشه...
منتظر باشید......البته می تونید هم نباشید...میل خودتونه...
خود درگیر هم.....بله هستم.....حرفیه؟؟؟
برچسبها:
باز هم یک میتینگ دیگر...اما اینبار به سادگی قبل از کنارش نمی گذریم...
پای خون 5 شهید دانشمند در میان است... والبته پای خون دانشمندانی که با تصمیمات این ها مثل شهدای دیگر گوشتِ دمِ توپ می شوند...می دانم آن غیور مردانی که پا به این عرصه گذاشته اند از شهادت باکی ندارند...این ماییم که بیم داریم بشود آنچه نباید بشود...این همه کد خدا و نوچه هایش(!!!) دولت قبل را زدند و کوفتند و له کردند که هیچ کسی نخواست ببیند که دکتر چه جانی به لبش آمد تا غرور از دست رفته ی دولت آقای خاتمی را دوباره به ملت بازگرداند...حالا بماند که چقدر جان کند تا ریشه ی فرهنگ به فساد نشسته ی کشور را که به دست کد خدا و نوچه هایش(!!!) آبیاری شده بود از ته بکند اما آنقدر سنگ جلوی پایش انداختند که موفق نشد... بماند که کد خدا نبض اقتصاد کشور را به دست گرفته و با تمایلات هوس آلود خودش و خانواده اش آن را چپ و راست می کند و فکر نمی کند که با این چپ و راست کردن ها چه بلایی سر ملت می آورد...نمونه اش انتخابات دولت یازدهم...توضیح نمی دهم...اگر چشمانتان باز بوده که دیده اید...اگر هم نه بروید تحقیق کنید که چه به سر ملت آورده اند و همه اش را به گردن رهبری انداخته اند...و جالب تر اینکه ملت هیچ گاه نفهمید که گرانی های دولت نهم و دهم از چه بود...و هنوز هم نفهمیده است...و با این رویه هم نخواهد فهمید....نخواهد فهمید که چرا دولت یازدهم اینقدر اقتصاد کشور را به گند کشید...مردم نخواهند فهمید چون "آنها" نمی خواهند بفهمند.... نبض که به دستت باشد کار تمام است...تا وقتی که چوب رقصان عروسک ها به دستشان باشد همین آشست و همین کاسه...به ساز خود می رقصانند عروسک های خیمه شب بازیشان (مردم) را...
نمی دانم که چقدر از حرف هایم سر در می آورید...سعی کرده ام که تمام کلماتم انتخاب شده و معنی دار باشد...این شما و این جملاتی که گفتنش برای من مثل تنگ آبیست که به سر آدمی در حال حریق می ریزند...کم است...مختصر است...اما همین است...فقط همین یک تنگ آب را می توانم روی سرم خالی کنم...کاش مثل چالش سطل آب یخ چالشی بود با عنوان خاموش کردن آتش آنهایی که می دانند دارد چه کلاهی به سر خودشان و ملتشان می رود...اما صدایشان به جایی نمی رسد...البته این اسم زیادی طولانی است...بگذریم...چشمانتان را باز کنید...نگذارید عروسکی شوید به دست معاویه های زمان....به یادتان باشد معاویه چه کرد و سرانجام خودش و پیروانش چه بود..
یا حق
موضوعات مرتبط: من و دنـــیای ســیاست!! ، ،
برچسبها:
برچسبها:
سلام دوستان در سومین جلسه از هجمه ی اطلاعاتی به سر می بریم...در جلسات قبل دو موضوع فراموشی و بی اعتمادی رو بیان کردم...این جلسه هم در نتیجه به همان ره آورد بی اعتمادی خواهیم رسید اما از راهی دیگه...در حقیقت شبکه های اجتماعی برای سو استفاده گران وسیله ای شده تا اهداف خودشون رو با یک برنامه ریزی کوتاه مدت و البته گاهی هم بلند مدت بدون ذره ای اختلال به اجرا در بیارن...یکی از راه هایی که همیشه مورد توجه کلاه بردار ها و سوء استفاده گران بوده گنجاندن یک دروغ در میان انبوهی از حقایق هست...در حقیقت به لطف وجود معقوله ای به نام هجمه ی اطلاعاتی این امکان به سادگی میسر میشه که منِ سواستفاده گر با یک برنامه ریزی نه چندان پیچیده هجمه ای از اطلاعات صحیح رو وارد دنیای مجازی کنم اونوقت به واسطه ی این هجمه ی اطلاعات، صحیح مطلب یا مطالبی دروغی رو به کمک ظرافت گفتار به راحتی باور پذیر جلوه بده...
موضوعات مرتبط: من و دنیای مجــــازی!!! ، ،
برچسبها:
یک شب که مثل اکثر شب ها گذرمان به بلوار "شهید چمران" افتاده بود در ترافیک شدیدی گیر کردیم. من هم که از همه جا بی خبر از پدر گرامی پرسیدم که تصادف شده یا پرسپولیس برده؟ پدرم گفت: هیچ کدام. مردم به خاطر توافق هسته ای ریخته اند بیرون و خوشحالی در می کنند. گفتم:
- عه؟؟؟ مگر توافق کردیم؟؟ یعنی تمام شد رفت پی کارش؟؟؟ دیگر ظریف جان و اشتون جان را با هم نمی بینیم؟
...............
بقیه در ادامه مطلب...
موضوعات مرتبط: من و دنـــیای ســیاست!! ، ،
برچسبها:
برچسبها:
یه وقتایی یه چیزایی پیش میاد ...
که کل الگوی ذهنیت رو به هم می ریزه ...
مثل سرزدن یه کار زشت یا شنیدن یه حرف غیرمعقول از کسایی که قبولشون داشتی ...
بعضی وقتا هم برعکس ... شنیدن یه حرف کاملا منطقی از زبان بی منطقترین آدم های زندگیت ...
یا مثلاً اون موقع که با قرار گیری توی یه موقعیت کاری انجام می دی که وقتی دیگران تو همون موقعیت انجامش می دادن سرزنششون میکردی...
و کلی مثال دیگه...
این وقتاست که تمام محاسبات ذهنیت به هم می ریزه ...
به تمام قضاوت هایی که کردی شک میکنی ...
اونوقت از خودت بدت می یاد...
و اگه وجدانت کارش درست باشه ..
یه دونه چک آبدار نثار ذهنت می کنی تا بار دیگه توکاری که بهش مربوط نمی شه ( یعنی "قضاوت" ) دخالت نکنه ...
موضوعات مرتبط: یـــه وقتـــایی ، حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسبها:
یه وقتایی عجیب کارهای بچگانه می کنم ...
مثل دیشب و امروز ...
خیلی اعصابم داغونه...
از دست خودم
از دست این کارهای بچگانه ...
مثل بچهها دست گل به آب می دم
مثل بچهها توی جمع ساکت می نشینم و حرف نمی زنم
مثل بچهها حرف از زبونم درمیده...
کاش خودم به میزان مزخرف بودن خودم پی نمی بردم ...
این که چقد بعضی وقتا آدم بی خودی می شم ...
این که چقد بعضی وقتا بچه می شم...
من این بچگی رو دوست ندارم ... متنفرم lزش...
این جاست که باید دست ببریم توی شعر شاعر و بگيم:
ای کاش ندانم و ندانم که ندانم
در لذت وآسایش این جهل بمانم ...
بهله.........
موضوعات مرتبط: یـــه وقتـــایی ، حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسبها:
از باغ مي برند چراغاني ات کنند
تا کاج جشن هاي زمستاني ات کنند
پوشانده اند صبح تو را ” ابرهاي تار“
تنها به اين بهانه که باراني ات کنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار مي برند که زنداني ات کنند
اي گل گمان مکن به شب جشن مي روي
شايد به خاک مرده اي ارزاني ات کنند
يک نقطه بيش بين رحيم و رجيم نيست
از نقطه اي بترس که شيطاني ات کنند
آب طلب نکرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه ايست که قرباني ات کنند
شعر از : فاضل نظری
موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسبها: