تنـــــهایــــی...

یه وقتایی عجیب تنهایی تنها دارایی آدم می شه....

من آدمی نیستم که حرفای نا امیدی بزنم....

از یه مدت پیش به خودم قول دادم که به تمام اطرافیانم انرژی مثبت بدم...

حتی اگه داغون باشم...

حتی اگه حال خرابی داشته باشم...

کما بیش هم پای این قولم ایستادم و خواهم ایستاد....

هدفم از زدن این حرف شاید به چالش کشیدن تنهاییه...

دوست داشتم اینجا که جای حرفای دلمه درباره این موضوع حرف بزنم...

بعضی وقتا با این که اطرافت رو یه عالمه آدم گرفتن اما تنهایی بیشتر از هر وقت دیگه خودشو نشون می ده....

خب البته حقیقتش اینه که من بعضی وقتا رابطه ی خیلی خوبی با تنهایی دارم....دوستش دارم.....می دونید.... شاید هم این علاقه نشات گرفته از قسمت دیوونه ی شخصیتم باشه....

عاشق اینم که تنها باشم و بلند بلند با خودم حرف بزنم....وای چه کیفی می ده وقتی که سر یه موضوعی با خودم دعوام میشه و بلند بلند با خودم دعوا می کنم....

شما هم با خودتون دعوا می کنید؟؟؟

البته همیشه هم دعوا نمی کنیم خیلی وقتا هم صحبت هامون مصالحت آمیزه...مناظره هم بعضی وقتا واسمون پیش میاد و هر کدوممون سعی می کنه اون یکی رو با استدلالای خودش قانع کنه اما در کنار اینا با هم واسه ی بعضی تصمیمات هم فکری هم می کنیم.....معمولا هم به نتیجه ی واحد نمی رسیم...خب بذارید که دیگه بیشتر از این بازش نکنم....

بریم سر موضوع اصلی..."تنهایی"

توی سریال شرلوک هلمز یه قسمت هست که مالی به شرلوک می گه که " بابای من در همه حال آدم شادی بود به جز وقتایی که فکر می کرد کسی نگاهش نمی کنه...تو هم همینطوری...تو هم وقتی که جان نگاهت نمی کنه غمگینی..." دیده نشدن بعضی وقتا می تونه خیلی درد آور باشه....تنهایی منحصرا به خاطر این دردآور نیست که تو کسی رو کنارت نداری تا نگاهش کنی و باهاش حرف بزنی....در اصل به خاطر اینه که کسی نمی بینتت....کسی نمی فهمه که چی تو ذهنته....و بدتر از همه این که حس کنی هیچ کسی نیست که با خبر شنیدن مردنت ناراحت بشه....اوه یکم زیادی دارم پیش میرم....می دونم....اما بذارید راحت باشم....اینجا همه ی حرفا خودمونیه....من زیاد به مردن فکر می کنم....خیلی زیاد....اما همیشه توی ذهنم بعد از مرگم فقط کسایی رو در حال گریه کردن برای خودم می بینم که با تمام وجودم نمی خوام که برام گریه کنن....کسایی مثل مادرم که ترجیح می دم وقت مردنم اونقدر براش کم اهمیت باشم که یه قطره هم اشک از چشماش جاری نشه.....اما می دونم که اینطور نیست....بسه دیگه....نمی خوام بیشتر پیش برم....من حالم خوبه....همه چیز روبراهه...فقط یکم این مخ لعنتیم تاب برداشته....آره اینطوری فکر کنید خیلی بهتره....امید وارم هیچ وقت مختون تاب برنداره......

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: یـــه وقتـــایی ، حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 فروردين 1394برچسب:, | 2:59 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس