قسمت 8 نان لواش

فصل 3


سرم توی کامپیوترم بود و داشتم کارای برنامه نویسی دانشگاه رو پیش می بردم که گوشیم زنگ خورد...مهران بود...جواب دادم...بعد از سلام و احوال پرسی مختصری یک راست رفت سر اصل مطلب:
- سهیلا یه اتفاقایی افتاده...
- چی شده؟؟؟ چه اتفاقایی...
- نمی دونم...فقط اینو مطمئنم که خوشایند نیست...باید ببینمت.
- الان؟
- آره همین الان...
- خیلی خب...کجا؟
- بیا مکانیکی.
- باشه تا نیم ساعت دیگه خودمو می رسونم.
تماس قطع شد...سرم سوت می کشید...دستم رو روی شقیقم گذاشتم تا خفه کنم صدایی رو که دیوانه وار توی ذهنم فریاد می زد"سهیلا این آرامش قبل از طوفانه" سریع تاکسی گرفتم و رفتم مکانیکی...مهران هم لباس کارشو عوض کرد و سوار ماشین مهران شدیم...مهران یه جا پارک کرد و گفت:
- همینجا حرفامون رو می زنیم.
- باشه...نمی خوای زود تر بگی چی شده؟ نصف عمر شدم.
- میگم....اما سخته....گفتنش خیلی سخته.
- مهران محض رضای خدا برو سر اصل مطلب. ماجرا چیه؟؟؟
- ببین سهیلا...من تا دیروز فکر می کردم که تمام این باند بازیا و این گرفتاریا فقط گریبان منو گرفته...واسم مهم نبود چون فکر می کردم بتونم خودمو از شرش خلاص کنم...اما...
مهران ساکت شد...انگار بقیه حرفش رو قورت داد...فرمون ماشین محکم توی دستاش فشرده میشد...دستام یخ کرده بود...حرفایی که داشتم می شنیدم کمابیش شباهت داشت به افکاری چه چند شبانه روز از ذهنم بیرون نمی رفت. افکاری که از زمان دیدن اون نامه اجازه دادم توی سرم جولان بدن.
- اما چی؟؟؟ چرا نصفه حرف میزنی...
خیلی بی مقدمه و یهویی پرسید:
- سهیلا تو هک بلدی؟
اونقدر از این سوالش جا خوردم که بلند گفتم:
- چــــــــــــــــــی؟
- سهیلا خواهش می کنم جواب سوالم رو بده...من باید بدونم.
تعجب کرده بودم...هیشکی به جز کسرا خبر نداشت که من کار هک می کنم...پرسیدم:
- تو از کجا فهمیدی؟
مهران دستش مشت شدش رو به پیشونیش کوبید و گفت:
- ای وای من... پس درست بود... وای سهیلا....وای....وای...
بعد از چند ثانیه محکم به فرمون کوبید و با داد گفت:
- پس چرا به من نگفته بودی؟؟؟
و صداشو آروم کرد و با لحن محزونی ادامه داد:
- چرا از من پنهون کردی؟؟؟ سهیلا چرا به من نگفتی دختر؟؟؟؟
هول کرده بودم...ترسیده بودم...نمی دونستم چی باید بگم...دائم از خودم می پرسیدم مگه چی شده که مهران از این موضوع اینقدر به هم ریخته؟ خودمو جمع کردم و گفتم:
- من پنهان نکردم...تا حالا حرفش پیش نیومده بود...مگه چی شده مهران؟
با اون حال خرابی که داشت بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...من از ترسم هیچی نمی گفتم...یهو به حرف اومد و گفت:
- تو رو میذارم خونه.
- چرا نمی گی چی شده؟؟؟
هیچ جوابی نشنیدم...دوباره پرسیدم:
- مهران چرا حرف نمی....
صدایی که توی گوشم نشست باعث سکوتم شد...صدایی که از حنجره ی مهران بلند شده بود و با قدرت تمام جمله ی دو کلمه ای " ساکت شو" رو فریاد می زد. دیگه حرفی نزدم و تا خود خونه اشک ریختم و هزار تا فکر کردم. بعد از ظهر کلاس داشتم ...حوصله ی رفتن نداشتم...اما با خودم که فکر کردم دیدم اگه بشینم کنج خونه دیوونه می شم از این همه فکر...وقتش که رسید پوشیدم و با ماشین بابا راه افتادم سمت دانشگاه...پشت چراغ قرمز وایساده بودم که یه پسر بچه اومد کنار ماشین و محکم زد به شیشه...محل نذاشتم و به روبرو خیره شدم...محکم تر به شیشه کوبید و گفت:
- خانوم شیشه رو بدید پایین...
از ترس اینکه شیشه ماشین رو خورد کنه رو سرم شیشه رو پایین دادم و گفتم:
- چه خبرته آقا کوچولو؟؟؟ شیشه رو شکوندی.
یه نامه گرفت طرفم و گفت: "این مال شماست" ازش گرفتمش و بازش کردم...نوشته بود اگه نامزدتو دوست داری دنبال سرمون بیا....سبک این نامه شباهت زیادی با نامه ی قبلی داشت...هر دو یک متن کوتاه رو در وسط یک کاغذ آچهار نوشته بودن. شک نداشتم هر دو نامه از یه جا منشا داره...
از تعجب و ترس شاخم دراومده بود...پرسیدم:
- اینو کی بهت داده؟؟
چراغ سبز شده بود...بوق ماشینای پشت سرم اعصابم رو به هم ریخته بود...پسر در حالی که عقب عقب خودشو به پیاده رو می رسوند به موتوری که کنار چهار راه پارک کرده بود اشاره کرد و گفت:
- اون موتوری...
و سریع دور شد...موتوری کلاه کاسکت داشت... و جهت سرش به سمت من بود...می ترسیدم...به شدت هم می ترسیدم اما کنجکاو بودم...اگر مهران سر همین مسئله امروز اینقدر به هم ریخته بود پس باید می فهمیدم جریان چیه؟؟ از طرفی تهدید توی نامه نمی ذاشت سرپیچی کنم...اونا دست گذاشته بودن رو نقطه ضعف من...مهران دقیقا نقطه ضعف من بود...و اینکه از کجا این موضوع رو می دونستن معمایی شد در کنار هزاران معمایی که از این وقایع توی سرم چرخ می خورد. موتوری به سمت راست پیچیده بود...راهنما زدم و مسیرم رو به سمت راست تغییر دادم..بالاخره از شر بوقای مزاحم خلاص شدم.موتوری نه تند می رفت نه آروم....منم پشت سرش میرفتم...به حد مرگ می ترسیدم از کاری کا دارم می کنم...اما چاره ای نبود...جمله ی مهران توی گوشم می پیچید که می گفت "برای هیچ کاری از هیچ کسی و هیچ چیزی نمی ترسن" این جمله هم ترسِ توی دلم رو بیشتر می کرد هم عزمم رو راسخ تر می کرد چون تهدیدشون رو به عمل و واقعیت نزدیک می دیدم.


نظرات شما عزیزان:

سید
ساعت21:21---17 آبان 1394
تو این قسمت بدون معطلی جریان کلی داستان رو پیش بردید همین باعث ذهنیت خوب برای خواننده میشه.تا اینجای داستان عالیه فقط سعی کنید کمی هم فضا سازی داخل داستان انجام بدید تا خواننده خودشو در فضا احساس کنه. تا این قسمت جدای از قلم خوب و کشش داستان فضایی در داستان ترسیم نشده که خواننده خودشو تو محیط ببینه گاهی بنده حس میکنم محیط داخل ایرانه گاهی خارج از ایران.فضا گاهی فضای حال به خودش میگیره گاهی گذشته.

سید
ساعت21:21---17 آبان 1394
تو این قسمت بدون معطلی جریان کلی داستان رو پیش بردید همین باعث ذهنیت خوب برای خواننده میشه.تا اینجای داستان عالیه فقط سعی کنید کمی هم فضا سازی داخل داستان انجام بدید تا خواننده خودشو در فضا احساس کنه. تا این قسمت جدای از قلم خوب و کشش داستان فضایی در داستان ترسیم نشده که خواننده خودشو تو محیط ببینه گاهی بنده حس میکنم محیط داخل ایرانه گاهی خارج از ایران.فضا گاهی فضای حال به خودش میگیره گاهی گذشته.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 اسفند 1393برچسب:نان لواش,مافیا,قاچاق,اسلحه,جنایت, | 22:51 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس