قسمت پنجم نان لواش

فصل دوم

داشتم از عصبانیت منفجر می شدم...نمی دونستم چه طور خودمو کنترل کنم که بلایی سرش ندارم...با سرعت 120 تا داشتم می روندم و تمام خشمم رو سر پدال بی چاره ی گاز در میاوردم...تو ذهنم بهش سیلی می زدم...تو صورتش تف می کردم...محکم به قفسه ی سینش می کوبیدم...تا حتی می کشتمش...هزار تا بلا سرش میاوردم...دوباره یه نگاه به روزنامه ای که روی صندلی، کنار دستم بود انداختم...انگار که دوباره گر گرفته باشم...انگار....انگار ...نمی دونم انگار چی....اصلا نمی دونستم فکری که می کنم درسته یا نه؟؟ اما همه چیز....همه ی شواهد می گفت که سهیلا...تو درست فکر می کنی...همینه...همه ی کارای مشکوکی که تو این یک ماه ازش سر میزد...پنهان کاریاش....غیب شدناش وسط مهمونی و خرید... خدایا چی داره به سر من میاد؟ اون از حال دیروزش...اون از استرسی که داشت... اون از همه عجله ای که داشت ... اون ازپنهان کردن موضوع ...وای خدا...مغزم داره منفجر میشه...خدایا این یه کابوسه نه؟؟؟ خدا کنه کابوس باشه...
بالاخره با لطفی که خدا بهم کرد سالم رسیدم به مکانیکی مهران...دو دهنه مغازه داشت که نسبت به مکانیکی های دیگه خیلی شیک و تر و تمیز بود...میدونستم اونروز مهران و شاگردش تو مغازه تنها هستن. رفتم جلو تر...هنوز خیلی عصبانی بودم...با نگاه دنبالش گشتم...دیدمش... از تمام هیکلش فقط دو تا پاهاش بود که از زیر یه ماشین شاسی بلند زده بود بیرون. رفتم و تخته ی چرخ داری که روش خوابیده بود رو کشیدم بیرون...ترسید...تو همین حین چون ناقافل و با خشم کشیدمش سرش خورد به زیر ماشین...یه آخ بلند گفت و وقتی کامل از زیر ماشین اومد بیرون دیدم که پیشونیش زخم شده و داره ازش خون میاد......اونقدری به هم ریخته بودم که هیچ ناراحت نشدم...مهران با دیدنم گفت:
- سهیلا چه کار میکنی؟؟؟سرم داغون شد...
- بهتر...کاش سرت محکم تر می خورد به این زیر که درجا می ترکید...
- تو چت شده سهیلا؟؟؟ اصلا...اصلا اینجا چه کار میکنی؟؟؟
- اینجا چه کار می کنم؟؟؟ هان؟؟؟ می خوای بدونی؟؟؟
مهران دستشو روی زخمش گذاشت...قیافش رفت توی هم...درد داشت...اما من باز هم دلم نسوخت...عین سنگ شده بودم...بدون اینکه نگام کنه گفت:
- بیا بریم داخل دفتر...
دنبال سرش رفتم...خودمم راحت نبودم که بخوام جلو شاگردش دعوا راه بندازم...قبل از داخل شدنمون مهران خطاب به شاگردش داد زد:
- شاهرخ
- بله اوستا؟
- حواست به اینجا باشه تا من برگردم.
داخل مکانیکی یه اتاق خیلی کوچیک ساخته بودن و توش چند تا صندلی بود و یه میز و یه مشت دفتر و دستک که درکل بهش میگفتن دفتر...رفتیم اونجا و مهران درو بست...توی آینه ای که به دیوار بود زخمشو نگاه کرد و رفت تو سرویس بهداشتی تا بشورتش. وقتی برگشت اثری از خون روی پیشونیش نبود...یه دستمال از رو میز برداشت و روی زخم گذاشت و در این حین من فقط خیره و سنگین نگاش می کردم... خیلی سعی می کردم که اروم باشم...روی صندلیش که نشست ازم پرسید؟
- چی شده؟؟ چرا اینقدر شلوغش کردی؟؟
من بازم با کینه و عصبانیت نگاش می کردم...
- ببین سهیلا اگه هنوز این ادا و اطفارات واسه جریان دیشبه که من همه چیزو برات ت...
اجازه ندادم بقیه حرفشو بزنه با عصبانیت و سرعت خودمو جلوی میزش انداختم و روزنامه رو با تمام قدرتم کوبیدم روی میزش و داد زدم "این چیه؟؟؟ " ترسیده بود...تا حالا منو این جوری ندیده بود...با ترس به پشتی صندلیش تکیه زد و گفت:
- چی چیه؟ خب روزنامست دیگه...سهیلا تو چت ش....
خودمو جلو تر کشیدم و کاملا روی میزش خم شدم و باز داد زدم:
- خودشو نمی گم...خبر داخلش رو می گم...
- من باید بدونم؟
- بله که باید بدونی...بخونش...
مهران شروع کرد به خوندن خبر...داد زدم...
- بلند بخون...
بلند بلند خبر رو خوند:
بمب گذاری در حومه ی تهران
دیروز بعد از ظهر در ساعت 15:30 انفجار مهیبی شرق تهران را لرزاند...به گفته ی کارشناسان محل بمب گذاری تعمیر گاهی در خیابان.....واقع در بلوار.....بوده که در اثر این انفجار 3 تن کشته و یک تن مجروح گردیده است...نوع بمب یک بمب دست ساز کنترل از راه دور بوده و.....
مهران دست از خوندن برداشت...به روزنامه خیره شده بود و داشت یواش یواش اونو تو دستش مچاله می کرد...هم من هم مهران خوب می دونستیم که این انفجار دقیقا همون جایی رخ داده بود که نامزد من...مهرانِ من...دیروز...حول وحوش همین ساعت ازش فرار می کرد...
مهران روزنامه رو روی میز رها کرد و سرش رو با دو تا دستاش گرفت...زیر لب با ناباوری گقت: اینجا چه خبره؟
داد زدم:
- می خوای بگی نمی دونی چه خبره؟؟؟
- سهیلا محض رضای خدا دست بردار...
- تو دست بردار از پنهون کاری؟؟
- دِ لعنتی کدوم مخفی کاری؟ تو چیو می خوای بشنوی...
- حقیقتو...اینکه .....اینکه....
سخت بود به زبون اوردن چیزی که تو ذهنم بود...چیزی که هر چند خیلی تلخ بود اما حقیقت بود... و برای من شنیدن حقیقتی به این تلخی بهتر بود از موندن تو جهالتی بی سر و ته..
- اینکه چی؟
- اینکه بمب گذاری کار تو بوده؟
به سرعت از روی صندلیش بلند شد...طوری که صندلی از پشت محکم به دیوار برخورد کرد و با صدای بلندی گفت: چیییییییییییییی؟
کمی به حالت عصبی تم همون فضای محدود و کوچیک قدم زد و نا خونش رو می جوید. بعد دوباره وایساد و گفت:
- چی داری میگی؟؟؟ تو....تو...تو واقعا فکر می کنی....وای....وای سهیلا...تو فکر می کنی من کی هستم؟؟؟ یه دلیل...یه دلیل بیار که اثبات کنه کار من بوده...
- صدای هر دومون بی شباهت به داد نبود... برای هر جوابی که بینمون رد و بدل میشد صدا ها هم بالا تر می رفت:
- تو از اونجا فرار می کردی....
- فقط چون فرار می کردم پس شدم بمب گذار...شدم جانی؟؟؟ اونجا همه چیز غیر عادی بود...می دونستم مثل همیشه نیست...واسه همین فرار کردم...
- نخیر تو فرار کردی چون می خواستی اونجا یه بمب بتروکنی....
- بس کن...تو چه طور میتونی به این راحتی منو محکوم کنی؟؟؟
توی دستام آمادش کردم و با تمام توانم داد زدم:
- چون این لعنتی رو توی ماشین پیدا کردم...
مهران با دیدن شئ توی دستم ساکت شد...اولش نفهمید چیه...جلوتر رفتم تا خوب ببینتش...هیچی نگفت...ساکت شد...شاسی بمبی که توی دستم بود با وجود وزن کمی که داشت اما وجودش روی دستم سنگینی میکرد...با هر نگاهی که بهش می کردم یک دنیا روی سرم خالی میشد...عقب عقب رفت و به دیوار که رسید سر خرد و رو زمین نشست...سرشو تو دست گرفت و پشت سرهم گفت: لعنتیا...لعنتیا...لعنتیا...آخرین رو با داد گفت و همراه شد با لگد زدن به صندلی و واژگون شدنش روی زمین.
منم دیگه طاقت نیاوردم...نشستم یه گوشه ی دفتر و زار زدم به بخت و اقبال خودم... مهران با شتاب بلند شد تا از در بره بیرون... بلند شدم و جلوشو گرفتم...
- کجا؟
- سهیلا باید برم... به همون خدایی که می پرستی...والله قسم کار من نیست...برام دسیسه کردن...تو از همه چیز خبر نداری...سهیلا...
با یه حالت هیستریک دوباره رفت سرجاش نشست و ادامه داد:
- سهیلا من تو دردسر بدی افتادم...خیلی بزرگ...الان یه مدته که تو منجناب گیر کردم...تو رو خدا تو فقط روبروم قرار نگیر... کنارم باش...کنارم باش تا بهت ثابت کنم من چیزی رو بهت دروغ نگفتم...تا ثابت کنم یه جانی نیستم...به جان خودت که عزیز ترینی دیروز اونجا همین اتفاقایی افتاد که برات تعریف کردم...به روح آقا جون...به کی قسم بخورم که باور کنی سهیلا؟ به کی قسم بخورم؟
- خیلی عاجزانه حرف میزد...به نظرم صادقانه ترین حرفای دنیا رو از زبونش می شنیدم...دلم قبول کرد اما...عقلم هنوز دستوری صادر نکرده بود...عقل تا خواست دست به کار شه و چیزی بگه که یه قطره اشک از چشمای مهران چکید و کار رو تموم کرد. من طاقت دیدن اشکای مردَم رو نداشتم...حتی اگر ...حتی اگر....نه دیگه نمی خوام بهش فکر کنم.... دلم همون موقع کار خودشو کرده بود و یه نفری حکم رو صادر کرده بود... من هم که از خدا خواسته، انگار که به همین یک حکم نیاز داشتم...همین یک حکم احساسی...یک آن نرم شدم...یک آن دلم خواست که بهش فرصت بدم تا برام همه چیو بگه...دیگه هر عملی که ازم سر میزد دستور دل بود. جلوش روی زمین زانو زدم...انگار تازه زخم روی پیشونیش رو میدیدم...دلم به درد اومد...اگه واقعا بی گناه باشه....اگه راست بگه....اونوقت من بدجوری یه طرفه به قاضی رفته بودم...بدجوری دلشو شکونده بودم....دست بردم سمتش...
- مهران سرشو عقب کشید و گفت: فقط بگو پشتم میمونی...
- می مونم...می مونم مهرانم...می مونم...فقط باید همه چیو برام بگی...همه چیو؟؟؟ از سیر تا پیاز...
- میگم...شب میام خونه همه چیو برات میگم...اماالان باید از یه چیزایی سر در بیارم...باید بفهمم از کجا خوردم...اگه الان نرم دنبالش ممکنه هیچ وقت نفهمم...
- خیلی خب باشه برو...
بلند شد و لباس کارش رو درآورد و پلیور سبز پسته ایش رو پوشید و رو به من گفت:
- شب می بینمت...
- به سلامت...منتظرم...
دوباره به شاسی بمبی که توی دستم بود نگاه کردم...حتی این قانع کننده ترین مدرکی که دیشب توی ماشین پیدا کردم هم نمی تونست در مقابل قسم های مهران پیروز بشه...اون نامزدم بود...دوستش داشتم...و اینبار یا درست یا غلط خواستم که بهش اعتماد کنم....


نظرات شما عزیزان:

ریحانه
ساعت17:36---26 دی 1393
سلام عشقم .
مرسی تو خوبی جیگرم ؟
خدا رو شکر من شنبه خلاص می شم .
میسی . تند تند بهت سر می زنم .


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:نان لواش,مافیا,قاچاق,اسلحه,جنایت, | 1:56 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس