قسمت سوم داستان نان لواش

خواستم برم خونه...اما ترجیح دادم برم پیش تینا تا یکم آروم شم....خداروشکر تینا اونروز کلاس نداشت...سر ماشین رو چرخوندم و رفتم طرف خونشون...از همون اول با شنیدن صداش از آیفون حال و هوام عوض شد. رفتم بالا...خونشون طبقه سوم یه اپارتمان بدون آسانسور بود که واسه هر بار بالا پایین رفتن نصف وزنتو آب می کردی....فقط من مونده بودم تینا چطور تونسته با وجود این پله ها همینجور تپل مپل باقی بمونه...هنوز به واحدشون نرسیده بودم که تینا در رو باز کرد و یه نفس عمیق کشید و با قر گردن گفت:
- به بـــــــه باد آمد و بوی عنبر آورد...از این طرفا سهی خانم...
- سلام....سهی هم عمته....صد بار گفتم اسم منو کامل بگو..
- ای بابا حالا چه سهی چه سهیلا....در هر صورت نکبت خودمی...
و بعد محکم بقلم کرد. طوری که تمام دل و رودم تو دهنم اومد. خندم گرفته بود....این بشر به هیچ وجه آدم بشو نبود...کفشامو در آوردم و داخل رفتم....مامان تینا در حال پختن شیرینی بود...بویی که داخل ساختمون پیچیده بود هر آدمی رو مست می کرد مخصوصا منی که ناهار درست و حسابی هم خورده بودم. بعد از سلام و علیک با مامان تینا با هم رفتیم سمت خرابه ی شامی که تینا با افتخار تمام واسه خودش ساخته بود. به اتاق نرسیده بودم که نمای اتاق بیش از دفعات قبل برام شوکه کننده بود. تمام لباسا پخش زمین بود...کتابا هر کدوم یه طرف...هر چیزی که فکرشو کنید وسط اتاق دیده می شد...دم در وایسادم و گفتم:
- تینا اینجا اتاقه؟؟؟ من این تو نمیام....نا سلامتی مهمونتمااااا می خوای اینجا ازم پذیرایی کنی؟
بازومو گرفت کشید داخل و گفت:
- مهمون کدوم خریه...تا اونجایی که یادمه تو سهی بی مخ خودمونی...از کی تا حالا کلفتا مهمون مهمون می کنن؟؟
- ای نقطه چین...من کلفتم...کوفتت بشه هر چی کمکت کردم که این خراب شده رو سر و سامون بدی.
- خیلی خب حالا...تو هم....خوب که ازم حقوق می گیری و اینقدر زبونت درازه.
- تینا به خدا می ذارم می رما....
بازومو با التماس محکم چسبید و گفت:
- چیو می ذارم میرم مومن خدا؟...کلی سلام و صلوات نذر کردم که خدا یه کلفت از آسمون برام بفرسته اونوقت تو می خوای بذاری بری؟
خندم گرفته بود....می دونستم که تینا حالمو خوب می کنه...این کارا هم روال همیشگیمون بود. روی تخت تینا نشستم و مقنعه مشکیمو در آوردم. عین گربه ی شرک بهم ذل زده بود بهش گفتم:
- یه نگاه به خودت تو آینه بکن...می فهمی کی کلفته...
- واااااااا . هرچند با این حرفا نمی تونی زیبایی منحصر به فرد منو زیر سوال ببری اما کاملا مشخصه که به من حسودی میکنی.
- به حق حرفای نشنیده...کی به تو گفته زیبایی منحصر به فرد داری؟؟؟ بگو برم با هفت تیر آبکشش کنم.
تینا با ترسی ساختگی آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- سهی از کی تا حالا هفت تیر باز شدی؟
- سهی و مرگ...من از بچگی با هفت تیر بزرگ شدم....
- وای حالا اون بنده خدا یه غلطی کرده گفته من خوشکلم...اصلا اشتباه کرده... شکر خورده...با جوون مردم کاری نداشته باش...
- حالا اگه قول بده دیگه تکرار نشه کاری به کارش ندارم...
- غلط کرده که دیگه تکرار نشه....نا سلامتی قراره زنش بشم...باید روزی صد بار بهم بگه" زیبا تر از تو تو زندگیم سراغ ندارم"
- تو چرا ثبات رفتاری نداری...دکتر خوب سراغ دارم...بهت آدرس میدم بر خودتو معرفی کن بهش.
تینا خودشو رو تخت ولو کرد و با حالت غش و ضعف گفت:
- بابا درد عاشقی که درمون نداره...
بلند خندیدم:
- به خدا خیلی خلی تینا...
- هعییییییی روزگار..... درد عشقی کشیده ام که مپرس...
- خیلی خب نمک دون...پاشو برو یه چی بردار بیار بخوریم دارم از گشنگی هلاک میشم...
- اوهوکی...مگه شما خودتون تو خونتون غذا پیدا نمیشه که اومدی اینجا بلمبونی؟
- ای خسیس نخواستم...
- وایسا ببینم...اصلا مگه تو الان نباید دانشگاه باشی؟؟؟
سرمو انداختم زیر:
- چرا.
- خب پس اینجا چه غلطی می کنی؟؟؟
کم کم دوباره یاد اتفاقات نیم ساعت پیش افتادم...نتونستم جلوی در هم شدن قیافم رو بگیرم. تینا هم که قیافه ی آویزونم رو دید محکم به شونم زد و با لودگی گفت:
- کی جرات کرده کشتی های سهی جون منو غرق کنه....بگو خودم غرقش می کنم حساب کار دستش بیاد.
جدی نگاش کردم:
- باز تو لات شدی؟
- بیا و خوبی کن....بیا و مرام و معرفت خرج رفیق کن...بیا و رگ غیرت پاره کن...مگه کسی قدر می دونه.
- بابا مرام...بابا معرفت...بابا رفیق....ما نخوایم شما برامون رگ غیرت پاره کنی باید کیو ببینیم؟
- بی لیاقتی دیگه...حقت بود جایزه 2 میلیاردی می دادم به کسی که به این روز انداخته تو رو....ولی حیف که نه من 2 میلیارد مانی دارم....نه از اون بنده خدا دل خوشی دارم که بخوام بهش 2 میلیارد بدم.
- مگه تو می دونی کی پنچرم کرده؟
- عههههههههههه؟ پنچر شدی؟؟؟؟ خب حــــــــالا تو هم..... فکر کردم چی شده؟...یه پنچری که غم و غصه نداره...قیافه ی اویزون نداره...اونم واسه کسی که نامزد عزیز تر از جانش مکانیکه. زنگ می زدی میومدم کمکت می کردم...ولی اصولا این جور وقتا اگه مثه تو این فیلما یه آدم خوش تیپ و خوش هیکل بیاد جلو بگه: خانم کمک نمی خواید؟ بعد تو هم ....
- تینا می زنم لهت می کنما...
- ای بابا جدیدا خیلی خشن شدیا...اصلا از وقتی با مهران می پری علاقه شدیدی به کاراته و تیزی و هفت تیر و کلا انواع و اقسام سلاح سرد و گرم پیدا کردی....ولت کنم فردا روز می ریزن تو خونت با قمه و پنجه بکس به عنوان اراذل و اوباش می گیرن اعدامت می کنن دیگه بی کلفت می شم.
- تینا؟
- جان تینا؟
- میشه خواهش کنم آدم باشی؟
- می تونی خواهش کنی ولی کاری از دست من بر نمیاد.
با حالت گریه و التماس صداش کردم:
- تینااااااااا
- درد و تینا...حالا بگو ببینم کی پنچرت کرده؟؟؟ منکه می دونم کار اون مهرانِ...
پریدم وسط حرفش:
- تینا به جان خودم فحش بدی من می دونم تو...
- عجب نامزد ذلیلی هستی تو...می خواستم بگم کار اون مهرانِ خیر ندیدست.
- تو از کجا فهمیدی؟
بلند شد و روبروم وایساد...به صورتم اشاره کرد و گفت:
- بابا ضایست که کار مهرانه....باز چه دسته گلی به آب داده؟
- باور کن نمی دونم...یه مدته مشکوک میزنه...
- بابا این از اولش مشکوک بود...نمی دونم چی شد بهش بعله دادی و محرمش شدی.
- تینا به مرگ خودم ساکت نشی با همین سوهان ناخون که رو میز آرایشیته خرخرتو می برم.
با چشمای گرد شده بهم نگاه می کرد...دستشو گذاشته بود رو گردنش و آب دهنش با ترس پایین داد و گفت:
- نگفتم خشن شدی؟؟؟ به جان خودم مهران برات کلاس عملی کشتار با حداقل امکانات گذاشته و تو صداشو در نمیاری...
- تینا میشه اینقدر مسخره بازی در نیاری؟
- خیلی خب بابا...حالا چیه این شازده مشکوک میزنه؟
- یه یک ماه و خورده ایه تماسای مشکوک داره...تو مهمونیا یهو غیبش می زنه...خیلی وقتا گوشیشو جواب نمی ده.
تینا محکم به صورتش کوبید و گفت:
- وای خاک بر سرم...سهی سیاه بخت شدی....آقا هنوز هیچی نشده شلوارشو دو تا کرده....
با عصبانیت گفتم
- تیــــــــــــنا...من دارم جدی حرف می زنم باهات.
- عهههه.... چته تو هم هی پاچه منو میگیری؟؟ مگه من غیر جدی گفتم؟ می گم شاید یکی دیگه اومده تو زندگیش...که البته قلم پاشو می شکونم.
اگه قبل از اتفاق امروز تینا این حرف رو میزد قطعا برام تا حد زیادی قابل قبول بود...اما ماجرای امروز نمی تونست نشون دهنده ی یه همچین چیزی باشه.روی زانوهام خم شدم و با دستام پیشونیمو گرفتم و فشار دادم...چیزی از سر دردم کم نشده بود. حتی مسخره بازیای تینا هم نتونسته بود منو از شر این سر درد لعنتی خلاص کنه:
- نه قضیه یکم پیچیده تره...
- یعنی چی؟
اتفاقات اون روز رو براش تعریف کردم. تینا دیگه واقعا جدی به حرفام گوش می کرد و در نهایت مثل من به فکر فرو رفت.


بعد از خونه ی تینا اینا مستقیم به سمت خونه رفتم...هرچند که به کلاس دومی می رسیدم اما دیگه حال دانشگاه رفتن نداشتم...هم سرم درد می کرد و هم اعصابم داغون بود....توی دلم خدا خدا می کردم که مامان خونه نباشه که بخوام جواب پس بدم که کجا بودم و ماجرا از چه قرار بوده...چون در اینصورت مجبور میشدم یه دروغی سر هم کنم و تحویلش بدم که طبق شانس ذاقارت من آخرش مثل همیشه لو میرفت که دروغ گفتم...رسیدم خونه....یک راست به اتاقم رفتم...طاها طبق معمول در حال ویالن زدن بود...چند باری مامان رو صدا کردم...خدا رو شکر خونه نبود....لباسامو عوض کردم و خواستم بخوابم...ولی مگه با صدای ویالن میشد خوابید...از تو اتاق خودم داد زدم:
- طاها سر جدت فقط دو ساعت ساکت باش...فقط دو ساعت...
با دیوار حرف میزدم یه صدا ازش بلند میشد....ولی این طاها رو دیوارو هم سفید کرده بود و همچنان به نواختن ادامه میداد....چند لحظه بعد در اتاق باز شد و کسرا بین چهارچوب در ظاهر شد...
- سلام...تو کی اومدی خونه؟
- همین الان.
- نرفتی دانشگاه؟؟؟
- می بینی که نرفتم...
- چرا؟؟
- چون چ چسبیده به را....میذاری بخوابم یا تا فردا می خوای سوال بپرسی....
- وای چه بداخلاق...چیزی شده؟؟؟ مهران چی کارت داشت؟
تو دلم گفتم خدایا کرَمتو شکر....واسه مامان جانشین گذاشتی بیخ گوشم.آره؟؟؟ حالا چی جواب اینو بدم؟؟؟ بهش بگم نامزدم برداشته منو کشونده یه جای پرت و تا مرز سکته بردتم و بعدشم بهم میگه نپرس ماجرا از چه قراره؟؟؟ نمیشد که....باید اول خودم سر در میاوردم که چه خبره؟ خودمو زدم به بیخیالی و گفتم:
- هیچی بابا...آقا خل خل بازیش گل کرده بود...
- یعنی چی؟؟؟
- منو کشونده اونجا که بریم کافی شاپ....انگار همین اطراف خودمون کافی شاپ قحطه...
- الان واسه همینه که شدی عین لولو خرخره؟
- لولو خرخره تویی با اون ریش بزیت....
- به این نمیگن ریش بزی میگن ریش پرفسوری...
- فعلا که نه تو قیافت به پرفوسورا میخوره نه پرفسور ها تورو به جامعه ی آماریشون راه میدن...برو بیرون میخوام بخوابم. سرم درد میکنه....
- خیلی خب خانم بد اخلاق. راستی مامان سالاد الویه درست کرده گذاشته تو یخچال گفت چون کم غذا خوردی ممکنه زود گشنت بشه واسه همین بهت بگم اگه خواستی ازش بخور...
این حرف رو اگر تو هر موقعیت دیگه بهم زده بودن از خوشالی بال در میاوردم اما اونموقع حتی حوصله خوردن هم نداشتم...
- ممنون بعد که بیدار شدم شاید خوردم راستی مامان کجا رفته؟
- رفته جایی کار داره.
- خب کجا؟
- حالا بماند...بعد می فهمی.
دیگه واقعا داشت کفرم در میومد...اونروز هر کی به پستم می خوره واسه من سکرت بازیش گل می کرد....زیر لب گفتم: همتون برید لای جرز دیوار که ایقد بعدا..بعدا نکنید...
کسرا گفت: چی؟
- پیچ پیچی....جان خودت برو به طاها بگو یه دو سه ساعتی دست از ویولنش برداره که من یکم استراحت کنم...
- تو که میدونی هیشکی حریفش نیست...
- تو رو خدا یه کاریش بکن...برش دار ببرش بیرون...برید گیم نت بازی کنه...چه میدونم....برید ... برید استخر...طاها استخر دوس داره....یا اصلا شهر بازی.من خیلی سرم درد میکنه...اینجور نمی تونم بخوابم...
- خیلی خب باشه...یه فکر میکنم...تو بخواب....ظهر بخیر.
- ممنون
خواست از اتاق بره بیرون که پرسیدم:
- راستی لیلا کجاست؟
- با مامان رفته بیرون.
- الهی شکر...یه الوده کننده صوتی کمتر.
کسرا خندید و رفت بیرون...هنوز به دقیقه نکشیده بود که صدای ویولن طاها قطع شد...
کم کم چشمام داشت گرم میشد که صدای موبایل به گوشم خورد.....بلند شدم و از تو کیفم درش آوردم. مهران بود...تماس رو رد کردم و دوباره خوابیدم. باز تماس گرفت و من رد کردم. پیام داد "سهیلا این مسخره بازیا چیه؟ بردار حرف بزنیم" تو دلم گفتم اونموقع که باید حرف میزدی نزدی حالا هم دیگه حوصله صداتو ندارم...گوشی رو خاموش کردم...صدای باز و بسته شدن در می گفت که طاها و کسرا رفتن بیرون...چند ثانیه بعد تلفن خونه زنگ خورد...باز مهران بود...رفتم از پیریز کشیدمش بیرون و تخت خوابیدم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 15 دی 1393برچسب:نان لواش,مافیا,قاچاق,اسلحه,جنایت, | 16:46 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس