قسمت دوم نان لواش

مهران حرفی نمی زد....سرشو زده بود به پشتی صندلی و به جاده ی روبرو نگاخه میکرد...منم بی هدف می روندم و جلو می رفتم....حسابی از اون محل دور شده بودیم و تقریبا توی مسیر خونه قرار گرفته بودیم. شده بودم پر از سوال....پر از ابهام....پر از گنگی....دیگه نمی تونستم توی خماری بمونم...سکوت رو شکستم و پرسیدم:
- مهران تو از چی فرار میکردی؟؟؟اصلا اونجا چه کار می کردی؟؟؟
جوابی نداد و همچنان مسکوت به روبرو خیره شده بود...
- مهران با توام...جواب منو نمیدی؟؟؟
- نپرس سهیلا...نپرس.
- یعنی چی نپرس؟
- یعنی که نپرس...اینقدر مشکله فهمش؟
کمی از لحنش دلخور شدم..
- که من نفهمم...آره؟
- سهیلا بس میکنی یا نه؟
- نه که بس نمی کنم...من باید بفهمم ماجرا از چه قراره...این حقمه بدونم...
- من جوابی ندارم که بدم.
- واقعا که...به قول مامانم تو دیگه نوبرشی... سر ظهری تماس گرفتی که پاشو بیا فلان جا...بعدم که اومدم با اون حال و روز پریدی تو ماشین و پیش خودت نگفتی این دختر سکته می کنه از ترس...بس که بی ملاحظه ای...حالا هم هیچی نمیگی... میگی نپرس....نامزد نکردی که...کلفت بی مزد و مواجب استخدام کردی...خر منم که به حرفای تو گوش میدم....
- سهیلا جان...عزیز من...
حرفش و قطع کردم و گفتم:
- جان بخوره فرق سرت..تو عادت داری هر وقت بخوای منو خر کنی جان جان می کنی...
- سهیلا بس کن این بچه بازیو....
- این بچه بازیه؟؟؟ اینکه بخوام بدونم نامزدم تو یه جای بی در و پیکر اونم این وقت روز چه کار می کرده بچه بازیه؟؟؟
- خانومی بعدا همه چیو برات تعریف می کنم...به وقتش عزیز من...
- بعدا نمی خوام مهران خان...وقتش همین الانه....الان می خوام بفهمم که چیو داری ازم پنهون می کنی...
- به صلاحت نیست بدونی سهیلا...بی خود اصرار نکن.
- اگه به صلاحم نبود پس چرای پای منو کشوندی اینجا؟؟؟ این به صلاحم بود؟؟؟
- مجبور شدم....سهیلا تو رو جان مادرت بس کن...خستم...الان اصلا موقع مناسبی واسه دعوا نیست...
عصبانی شدم و با صدایی نه چندان بی شباهت به داد گفتم:
- بار آخرت باشه واسه همچین چیزای مسخره ای منو به جان مادرم قسم میدی...فهمیدی؟؟؟
دوباره سرش رو به پشتی صندلی زد و چشماشو روی هم گذاشت و جوابی نداد...
با لحنی که سردی از تمام سر و پیکرش می بارید گفتم:
- سرم درد میکنه می خوام برم خونه همینجا پیاده شو خودت بقیه راهو برو...
کنار خیابون پارک کردم و منتظر شدم تا پیاده شه...مهران ناباورانه نگام کرد و گفت:
- جدی که نمی گی؟
بدون اینکه نگاهش کنم به روبرو ذل زدم و با همون سردی گفتم:
- اتفاقا کاملا جدیم... تنهایی بیشتر هم بهت خوش می گذره...تنهای فکر کن...تنهایی تصمیم بگیر...تنهایی کارای مخفیانه کن...تنهایی خیلی خوبه....خیلی خوب...
مکثی کردم و با جدیت گفتم: به سلامت.
- چند لحظه ای بهم خیره موند و وقتی از جدیت حرفم مطمئن شد در و باز کرد و پیاده شد. منم بدون لحظه ای مکث گاز دادم و ازش دور شدم....از داخل اینه نگاش کردم...وایساده بود و به رفتن من نگاه می کرد...دلم سوخت...پشیمون شدم از این عمل بی فکر و این رفتار تند...اما باز هم به شدت از دستش عصبانی بودم....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 10 دی 1393برچسب:نان لواش,مافیا,قاچاق,اسلحه,جنایت, | 23:25 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس